اینجا زندان است زندان را قانونی نیست و این ملغمه ی بی قانون را اساسی نیست در این کهنه خراب اباد تنها من و تو هستیم و من اینک آزادی را فریاد میکشم تا تو را از پوسیده قرن چهاردهم به قرن بیست ویکم ببرم آنجا که انسان ها برابرند. در زندان به دنیا آمدم، چشم که گشودم نمیدانستم کجا هستم امّا میشنیدم که اطرافیانم به یکدیگر میگفتند:" اینجا زندان است." هنوز صدای اطرافیانم در گوشم است:" اینجا زندان است." از پاسبانان حرف میزدند، از میلههای پولادی و سرسخت، از کسانی که در راه فرار، کشته شدند، از درگیری پاسبانان با مردم، از...
همین صداهاست که دارد عذابم میدهد و اکنون مرا وادار میکند، که بنویسم. شاید آنگاه دیگر این صداها تکرار نشود، شاید... با این صداها بزرگ شدهام، و شاید همین صداهاست که مسیر زندگی مرا به اینجا کشانده است. نمیدانم اولین بار کی این صداها را شنیدم، شاید از همان وقت که در گوشم اذان گفتند. این صداها سالهاست که مرا اذیت میکنند. حالا که خوب فکر میکنم میبینم، از همان وقت که در خانه هر روز دعوا بود، از همان وقت که پدرم، مادرم را میزد و مادر نفرین میکرد و من گریه میکردم، آره! از همون موقع در گوشم میشنیدم:" اینجا زندان است." بعدها وقتی به مدرسه رفتم با هر کتک اول صبح و هر فحش ناظم، با فریاد " الله اکبر- خامنهای رهبر" و سرود ملّی و هر آیهی قرآن در گوشم شنیدم:" اینجا زندان است." وقتی سر کلاس مینشستم با هر اسم بدها و خوبها و هر فحش و هر کتک معلم شنیدم:" اینجا زندان است." هیچ ملجأ و پناهگاهی نمییافتم تا لحظهای در آن راحت باشم، مگر این صدا راحتم میگذاشت، ناگزیر باید میگریختم، اما به کجا؟ ناچار به بطن جامعه پناه بردم، تا بتوانم در شلوغیهایش گم شوم و آن صدا را نشنوم. ولی جامعه آموزشكاهی سمعی-بصری شد، تا با حقوق نداشتهام بیشتر آشنا شوم. تا همنوعانم را ببینم که چه ساده محکوم و معدوم میشوند، من دیگر فقط در زندان نبودم، در جامعه صدایی به من میگفت :"تو زن هستی و اینجا زندان است." من خیلی وقت است که با این انگ شکنجه میشوم. از وقتی بهدنیا آمدهام، با هر تحقیر، با هر ظلم، با هر محرومیت و با هر حقی که نه در خانه و نه در جامعه مییافتم، آن صدا برایم واضحتر میشد:" تو زن هستی و اینجا زندان است." حالا که خوب به تاریخچهی زندگیام نگاه میکنم، میبینم از وقتی ترکمان زدهشدم به این بخش- همان زندانی که سالها زین پیشتر پدرانم آن را ساختند و مادرانم قفلهایش را بستند- منتقل شدم و مادرم را به انفرادی بردند. مادرم اکنون قرنهاست که در انفرادی زندگی میکند( زندگی که نه فقط نفس میکشد، گویی به دنیا آمدهاست تا شخص دیگری را به این زندان بکشاند). زندانی که جامعه، خودش، تاریخ و در آخر مرزهای جغرافیایی به نام ایران بر گرد آن کشیدهاست و من صدایش را میشنوم که میگوید:" من در انفرادیام، تو زنی، اینجا زندان است." ما ایرانیها در زندان وسیعی به حد مساحت عرضی ایرانمان به دنیا آمدهایم، البته به دنیا که نه! چون ما سالها با دنیا فاصله داریم. فاصلهای به حجم زمان و به هیئت فرهنگ و اینگونه حجم زمان از قرنها پیش از زندانیانی آبستن میشود. باهر ترکمان زدن، یکی به زندان عمومی میرود، یکی به بخش زنان و دیگری به انفرادی تا دیگر نهتنها جور خودش بلکه جور دیگران را هم بکشد. اما اکنون دارد فریاد میکند، فریاد میکنم :" اینجا زندان است و من انسانم و میخواهم آزاد باشم."، ولی دریغا که اینجا انسانها را انتظار سخنی نیست، آه! که صدایم چه بیپژواک است.
|
![]() |
ارتباط با منmehrdad.goorkan AT gmail |