ساعت 8:30 صبح بود، طاهره دست دختر 5 سالهاش مهشيد رو گرفته بود و به سمت ايستگاه مترو ميدويد و مهشيد رو به دنبال خودش ميكشاند. چادرش در هوا باد ميخورد و ميرقصيد، هيچوقت آنموقع روز بيرون نيامدهبود، خيابان شلوغ بود و به زور راه خودش را از ميان آدمها پيدا ميكرد. نزديك ميدان ه. كه رسيد چشماش به جماعت عملهها افتاد كه جمباتمه زدهبودند و نگاهشان به سمت او خيره شده بود. به صرافت افتاد كه آرامتر برود يا مسيرش را عوض كند. خيلي ديرش شدهبود نميتوانست درست فكر كند. فقط بايد زودتر به خانهي خانم باقري وگرنه يه نفر ديگه پيدا ميكرد براش خونهتكوني كنه، شب باز با فرهاد دعواش ميشد. بعد فرهاد ميرفت شيرهكشخونه. چي از شيرهكشخونه و رفيقهاش ديدهبود كه اينجوري از زن و بچهاش فرار ميكرد. كاش اون هم ميتونست شبها دير بيايد، اما مگه اون جنده بود، فقط زن جندهها دير مياومدند خونه.بايد صبح تا شوم كار ميكرد و اونوخ پولي كه ميگرفت همهاش خرج كرايهخونه و قسطهاش ميشد. براي فرهاد كه اين چيزها مهم نبود، بيغيرت! وختي اكبرآقا اومدهبود سر كرايهخونه آشوب گرفتهبود، فرهاد هيچي بهش نگف. حتي وختي كه اكبرآقا زدهبود تو گوشش فرهاد بهش گفت ميخواست جلو مرد غريبه معركه نگيري. هر چي هم كه از رو ماشين درميآورد دود ميشد، تمام دلخوشيش همين ... با صداي عملهها به خودش لرزيد: - خانوم خوشكله كجا با اين عجله...( قاهقاه جمع) - جندهخانوم، مگه شاش داري...(قاهقاه جمع) - حيف كه بچه داره وگرنه...(شلوارش رو كشيد بالا و همه خنديدند) ... اما يكي از عملهها وقاحت رو از حد گذراند و ته چادرش را گرفت و كشيد. سرش به عقب كشيدهشد، پايش سر خورد و به زمين افتاد.مهشيد هم به عقب كشيدهشد و خورد زمين. جماعت عملهها متفرق شدند. چند نفر عابر چند لحظهاي حيرتزده نگاهش كردند و بعد راهشان را گرفتند و رفتند. برگشت ببيند كي اينكار را كرده، عملهها دور شدهبودند و داشتند ميخنديدند.جرئت نكرد فحش بدهد. اونوخ همهي مردم خيابون نگاهش ميكردند.ميترسيد كسي بشناسدش، آخه هنوز زياد از خونه دور نشدهبود. اشك در چشمهايش حلقه زدهبود. نميتوانست جلوي اشكهايش را بگيرد، اما بايد خودداري ميكرد. مچ دست و كمرش درد ميكرد و كف دستهايش زخم شدهبود. صداي مهشيد كه داشت گريه ميكرد او را به خودش آورد. از جا پريد جلوي دخترش زانو زد: - چرا گريه ميكني مامان جان! دستت اوف شده، بزرگ ميشي يادت ميره! آرنج، كف دست و زانوي مهشيد زخم شده بود. طاهره يك بوسه به دست مهشيد زد. ناگهان براق شد، چيزي توجهاش را به خود جلب كرد. زانوي شلوار مهشيد پاره شدهبود. شلوار عيدش بود. صبح هر چه كردهبود كه آنرا نپوشد، نتوانستهبود و حالا پاره شدهبود. حاصل دسترنجش همه پوچ شدهبود.چه كار بايد ميكرد، ياد نعرههاي ديشب فرهاد افتاد:" مگه من چهقد تو ماه در ميارم؟" اگه اين قضيه رو براش تعريف ميكرد، چي ميگف:" ميخواستي مواظب باشي، حتماً ريگي به كفشت بوده كه...، حالا هم دندهت نرم خودت ميدوني چيكارش ميخواي بكني، من كه ديگه از دستت ذله شدم. صبح تا شوم جون ميكنم، همهش يا بايد پشت ترافيك باشم يا با مردم كلكل كنم تا يه لقمه نون دربيارم، حالا اين دسمزدمه؟" -" آره صبح تا شوم پشت ترافيكي تا شب بري شيرهكشخونه، همهش رو دود كني. تو اصلاً يه پول سياه مياري تو اين خونه؟" صداي كشيدهي فرهاد تمام تنش را لرزاند، جاي دستاش هنوز روي صورتاش بود. جاي زخمهايش ميسوخت. دير شدهبود. بايد زودتر ميرفت. از فردا به جاي يك خانه بايد به دو خانه سر ميزد، تا بتواند خسارت وارده را جبران كند. بلند شد، خاك لباس خودش و مهشيد را تميز كرد. دست مهشيد را گرفت كه راه بيافتد، مهشيد شروع كرد به لجبازي، پا به زمين ميكشيد. داشت گريه ميكرد: - من نميام مامان! شلوارم پاره شده، دستم درد ميكنه. - غلط كردي، دخترهي سرتق، حالا واسه من دم درآوردي! بدبختيي خودم كمه، تو تولهسگ هم افتادي به جونم! اصلاً كي بهت گفت با من بياي، فك كردي دختر شاه و رئيسجمهوري! باباي عمليات كه يه قرون پول نمياره خونه، صبح تا شوم، جون ميكنم اين هم دسمزدمه. چن بار بهت گفتم اينو پات نكن. از فردا... تا حالا اينجوري با مهشيد برخوزد نكردهبود. مهشيد رو بغل زد و راه افتاد. به سر پيچ كه رسيد ديگه از تاب و توان افتاده بود، نشست روي جدول و شروع كرد به هقهق گريه كردن. اما مودبتر از آن بود كه فحاشي كند، فقط نفرين ميكرد. بايد به منزل خانم باقري ميرفت. فكر اينكه الآن بايد پايش را در لگن آب سرد بگذارد. فكر تحقيرهاي خانم باقري: - طاهره، اينجا رو... - طاهره امروز سر حال نيستيها، مگه شوهرت نونت نميده! - طاهره، اينو كه تميز نشستي! هيچوخ به اون نميگف طاهرهخانم. اصلاً كسي بهش نميگف طاهرهخانم. ديرش شده بود و حتماً دير هم به خانه برميگشت و اونوخ غر و لند فرهاد بلند ميشد و بهانه ميگرفت و اونو ميزد و ميرف به شيرهكشخونه. بايد بلند ميشد ميرفت، اما تمام بدنش درد ميكرد و جاي زخمهايش ميسوخت... نوشتهشده توسط مهرداد گوركن
|
![]() |
ارتباط با منmehrdad.goorkan AT gmail |