ساعت دو بعد از ظهر بود، دو ساعت به سال تحويل ماندهبود. آرش در تخت خودش دراز كشيدهبود و غلت ميزد. سر تا پايش عرق كردهبود، بوي تند عرق اذيتاش ميكرد. رسيدن سال نو غمي عجيب را به قلباش ميكوبيد. گبج و منگ روي تخت افتادهبود. آفتاب تمام تناش را گرفتهبود. زير پتو نميتوانست تاب بياورد. در اين لحظه پتو به عنوان حفاظي براي تن و افكارش به نظرش ميآمد. افكارش مشوش و افسارگسيخته شدهبود و به همهجا سرك ميكشيد. گذشته، حال و آينده هر لحظه با تصوير نامفهومي به ذهناش ميآمد. اما خيلي تند تصاوير عوض ميشد. يك لحظه به نظرش آمد كه خواب است، چنان تمام عضلاتاش را سفت كرد كه ماهيچههاي پشت ساقهايش گرفت و دردناك شد. نتوانست فرياد بزند، فقط مثل سگي كه كسي پايش را لگد كند، مويه كشيد و نيمخيز شد و باز روي تختاش افتاد. ياد پارسال افتاد كه تو خوابگاه بود، ساعت چهار و نيم صبح بود؛ پايش گرفت، مثل شغال مويهاي كشيد و بعد از چند دقيقه دوباره خوابيد.< ساعت 6 بيدار باش بود و بعد ورزش و صبحانه و بعد باز درس بخوان تا ظهر. عجب روزهايي بود؛ روزي 12-13 ساعت رو راحت درس ميخونديم. خوب هم نتيجه گرفتيم، رتبهي 266 كنكور كم رتبهاي نيست.> لحظهاي احساس غرور كرد. ولي نمرهي 6 رياضي1اش به خندهاش انداخت. خندهاي چندشآور كه خودش هم بدش آمد. حالا اين جمله بنظرش چه مسخره ميآمد:" آدمي به تلاش زنده است." <خب حالا تلاش كرديم كه چي؟! بعدش چي ميشه؟! اون بابا كه اين جمله رو گفته حتماً داشته از كون نفس ميكشيده و چون مرتيكهي بزدل از مردن هم ميترسيده واسه اينكه خودش رو توجيه كنه، اينجوري اظهار لحيه كرده؛ اين ملت هم كه يه نخود عقل تو كلهشون نيس! انقد تلاش كردم چي شد؟! دانشگاه قبول شدم، حالام ميخوام انصراف بدم. چه مسخره بود، دوم راهنمايي بودم. شب امتحان حرفهوفن خونه شلوغ بود، مجبور شدم تا صب بيدار باشم. بعد امتحان چه قد شاد بودم، ولي اين نمره و معدل هيچجا به كارم نيومد. حتي وقتي به اون ناظم ِ جاكش( اه اسماش يادم رفته) گفتم آقا من شاگرد اول مدرسهام، بيشرف امون نداد، بدجوري زد تو گوشم.> از صداي كشيدهي ناظم چندشاش شد.< مگه همين پارسال نبود، وقتي روز ثبتنام به اون يارو مسئول نمازجمعه گفتم:" من ديرم شده،الآن از ثبتنام جا ميمونم" و يارو گفتش:" ببينم رتبهات چند شده پسر جان؟" گفتم:" 266" عوضي رو كرد به اون جماعت بسيجي گفت:" اگه يك هم ميشد؛ باز هم نميشد، مگه نه؟!!" بسيجيها هم زدن زير خنده. من خر هم اعصابم ريخ به هم، آخرش هم به ثبتنام نرسيدم؛ هرچند خيلي هم فرق نكرد ، فرداش ثبتنام كردم، اما رفتار اون يارو... اي به درك.> ياد روزهاي تحصيلاش عذاباش ميداد، هميشه تفريحاش را فداي درسخواندن كردهبود. ولي وقتي ناظم سر صف فرياد ميزد، از بچه تنبلها بيشتر ميترسيد. < اين گذشته چرا دس از سرم برنميداره. چن بار به خاطر همين املبودنام تنبيه شدم؟! اما ديگه واسهام فرق نميكنه. از چي بايد بترسم؟! بعد عيد حتماً انصراف ميدم، يه زندهگي ديگه واسه خودم سر ميكنم. گاس هم فرق نكنه؛ مگه اين 60، 70 يا حتي 30 سال زندهگي به چي ميگذره، همهاش تكرار، مثل قمار! اما خوبه تو اين قمار برنده باشي! نه! گاس هم فرقي نكنه، مگه بازندهها چيشون كمتره؟! اگه بد باشي به روزمرهگي ميگذروني و اگه خوب هم باشي...> بادي به گلو انداخت < آره اگه خوب هم باشم، در پي يافتن انسانيت حقيقي و پاكسازي جهان به آب و آتش ميزنم و ميسوزم، چنان كه دود نميكنم، نه! دود ميكنم و دودش به چشم دودمانام ميرود. بعد بزرگام ميكنند و ميفرستند به آسمونا، در حاليكه هيچ ندارم و چرخ روزگار هنوز ميگذره. آره! خرابي از حد گذشته، بايد رفت. اما به كجا؟! نميدانم! فكر لحظهاي آرامش دارد ديوانهام ميكند. حالا ديگه پيدا كردن يه جاي ساكت و آسوده برايم آرزو شدهاست. چرا راحتام نميگذارند...> با صداي حسنآقا از جا پريد و مثل اينكه همهچيز از ذهناش محو شد. " آرش تو كه هنوز خوابي، بابا سال تحويل شده، تا سال 85 همينجوري خواب ميموني!"
|
![]() |
ارتباط با منmehrdad.goorkan AT gmail |