<$BlogRSDUrl$>

 


درود باد قضاوت‌مان را 


راه نفس‌ام را بسته‌بودند
سال‌ها بود نفس از کون می‌کشیدم
چاره‌ای نداشتم
مجبور بودم برای آن‌که نفس بکشم
راه نفس‌ام را بگشایم.
اما به چه قیمتی؟!
نمی‌دانستم، نه!
می‌دانستم و باور نداشتم.
سعی کردم باور نکنم که با این کار
هر چه کثافت و ننگ است به خودم می‌کشم.
من چاره‌ای نداشتم
باید کاری می‌کردم.
ذره‌ذره داشتم آب می‌شدم
و صدای چکانده ‌شدن‌ام را در حلقوم پست زمانه می‌شنیدم.
و لیک اکنون با هر دم و بازدم
جای تمام زخم‌هایم می‌سوزد و من آه می‌کشم.
آری زنده‌گی نداشته‌ام را
از سویدای جان آه می‌کشم.
که دیگر از این زنده‌گی مرا گزیر و گریزی نیست.
که سنگ صبوری شده‌ام
که برایم حتی توان شنیدنی نیست
و تنها می‌توانم در این ماتم‌سرا آه بکشم.
آه بکشم
زنده‌گی را آه بکشم
آه که من چه‌قدر خوش‌بخت‌ام!
پی‌نوشت:
هدیه‌ی ازدواج برای یکی از عزیزترین کسان‌ام که این‌جا را نمی‌خواند.
نوشته‌شده به روز ششم ماه اردی از سال دو هزار و پانصد و شصد و چهار پهلوی.