<$BlogRSDUrl$>

 


درود باد قضاوت‌مان را! 


دیروز که دیدم‌اش، انگار همه‌ی غم‌ها به سرم هوار شدم. آیا این همان ملیحه بود که قدیم‌ها با هم بازی می‌کردیم؟! به همین ساده‌گی به این ازدواج خفت‌بار تن داده‌بود؟! به همین ساده‌گی از زندانی به زندان دیگر رفته‌بود؟! شوهرش را که دیدم باورم نمی‌شد. آیا این مرد اصلاً می‌توانست بفهمد زنده‌گی یعنی چه؟!
حالا دیگر همه چیز تمام شده‌بود و روز سه‌شنبه قرار است عقد کنند، یک عقد بی‌سروصدا در معذر. حتی برای مراسم هم خبر نشدیم! انگار همه چیز به‌طوری مرموز شکل گرفته‌است.
آره بردن‌اش! خیلی ساده، به ساده‌گی یه آب خوردن. ملیحه ذره‌ذره آب شد و در گلوی زمانه ریخت. در گلوی جامعه ریخت. در گلوی مجتبی و رضا و اکبر، در گلوی حسن و حسین و غلام، در گلوی عصمت و معصوم و فاطمه و نجمه، در گلوی زینت و صغری، در گلوی ربابه و زهرا. در گلوی همه‌شان ریخت.
ملیحه این زندان را نه برای عشق، نه برای آزادی و نه حتی برای زنده‌گی ترک نکرد. نه او فقط می‌خواهد نفس بکشد. تا دیگر خاله‌ها و عمه و عموها راه نفس کشیدن‌اش را تنگ نکنند. تا دیگر دایی ‌مجتبی مجبورش نکند وقتی دانش‌گاه می‌رود با کسی حرف نزند و حتماً چادر سر کند، آخر مگر نه این‌که همین مجتبی روشن‌فکر بود، مگر نه این‌که دل‌سوز بود، مگر نه این‌که احساس مسئولیت می‌کرد. مگر نه این‌که غیرتی بود! مگر نه این‌که نسبت به تنها بازمانده‌ی خواهرش احساس مسئولیت که نه، احساس تملک می‌کرد! آخر همیشه می‌گفت که غلام( پدرش) همه‌ی اموال آن خدابیامرز را دود کرده‌است و تنها یادگار آن خدابیامرز فقط ملیحه است!
آره این زندان را از آن جهت برگزید تا دیگر خاله عصمت راه‌به‌راه بهش نگوید این واسه دختر بده، اون خوبه، تا دیگر پشت سرش صفحه نگذارد، که دیگر نگوید ملیحه اهل قلمباره‌گی است! تایگر نگوید ملیحه دختر نیست! تا دیگر نگوید مجید نمی‌خواست‌اش؛ آخر مگر ملیحه می‌خواست‌اش! نه! این را کرد تا دیگر برای این‌که منصور( پسرخاله‌اش) می‌خواسته به او تجاوز کند زارزار گریه نکند.
آره اگر نمی‌رفت باز هم ننه زینت به خودش اجازه می‌داد که بگوید مجتبی و ملیحه با هم رابطه داشته‌اند! ملیحه در جواب گفته‌بود:" ننه خجالت بکش؛ مجتبی پسرت است، دایی من است." وآن وقت ننه‌زینت درآمده‌بود که :" من به پسرم اعتماد ندارم، باشد که دایی‌ات است. خب جوون است، برای اون که بد نیست؛ آخرش برای تو بد می‌شه." و هر چه ملیحه کرده‌بود تا شاید آبروی الکی برباد رفته‌اش را بازگرداند تو کت‌شان نرفته‌بود و حتی وقتی هفته‌ی بعد برای امتحان به تهران آمده‌بود همین خاله‌عصمت و ننه‌زینت گفتند که آمده‌اند تا آزمایش بگیرند، ببینند بچه‌دار نشده‌باشه!
آره این راه را انتخاب کرد تا دیگر عموحسین وقتی از خانه بیرون می‌رود، سر تا پا گوش و چشم نشود تا او را نگاه کند که چه می‌کند و به کجا می‌رود و با چه کسی حرف می‌زند و آن‌وقت هر رفتاری که به ذهن بیمارش مشکوک برسد به پدرش غلام گزارش دهد و آن‌گاه غلام بهانه کند و برای نفرستادن خرج تحصیل‌اش که حتماً صرف دود ودم و ول‌خرجی خودش کرده‌است بهانه نیاورد که تو آن‌جا پی ول‌گردی هستی! و بعد عمو حسن تأییدش کند. آره لااقل از این پس اگر دست‌اش به جیب خودش نرود به دهن‌اش می‌رسد، لااقل امید دارد برسد. آره لااقل دیگر خاله فاطمه و خاله معصوم و عمه رباب به دید ترحم به او نگاه نمی‌کنند. برای شخصیت‌اش ارزش قائل می‌شوند.
آره این راه را از آن رو برگزید تا در اندک لحظاتی که آزاد است! نه کاملاً آزاد! نه به‌تر است بگویم در لحظاتی که نفس می‌کشد از هر چه اطلاعات حقوقی دارد استفاده کند تا از جرم زن بودن‌اش به مقابل این دژخیمان که در هیئت ضحاک به قضاوت نشسته‌اند بکاهد. که اگر باز هم نتوانست لااقل تنوع به خرج دهد و دژخیم دیگر را برگزیند. که اگر بتواند عوض صد دادستان، یک نفر را ببیند که هم بازپرسی می‌کند، هم قضاوت می‌کند و هم مجری حکم است. نه! هنوز هم او فقط می‌گوید چشم! هنوز هم در زندانی است. فقط توانی دوباره یافته‌است تا بتواند تحمل کند. که برای او مقدر شده‌است تا همیشه از زندانی به زندان دیگر برود، تا هر بار دژخیمی را بر دژخیم دیگر ترجیح دهد. آری او را از زنده‌گی گزیر و گریزی نیست. هر بار باید بین بد و بدتر سر در گم بماند که کدام بد است و کدام بدتر! که عشق را در کتاب‌ها بجوید و شوق را در دیده‌گان و صورت ذوق‌زده‌ی دیگران. که او محکوم است به این زنده‌گی. که او را من، تو، ما و جامعه محکوم کردیم. محکوم کردیم که زن است و باید چنین از بند خانواده به چنگال مردی برود که فقط چشم به ارضای نیازهای خود بسته‌است.
آری حکم این ازدواج اجباری را ما برای او بریدیم که اگر می‌توانست چنین نمی‌کرد. درود باد قضاوت‌مان را!
پی‌نوشت:
هدیه‌ی ازدواج برای یکی از عزیزترین کسان‌ام که این‌جا را نمی‌خواند.
نوشته‌شده به مورخ پنج‌ام اردی ماه هزار و سی‌صد و هشتاد و چهار