برف سنگینی باریدهبود و هنوز ادامه داشت. از شب گذشته همانطور مداوم میبارید و زمین را سفید میکرد. حتی در خیابانها هم نشستهبود.
راشا به خاطر برف آن روز را به مدرسه نرفتهبود. صبح که دیدهبود برف میبارد، بدون آنکه تغییری در چهرهاش دیدهشود و یا مانند هر سال که برف میبارید ذوق کند، دوباره در تخت خود دراز کشیدهبود و حالا که بعد از دو ساعت از خواب بیدار شدهبود، بیتفاوت پرده را تماماً کنار زدهبود و روی تختاش که درست کنار پنجره بود نشستهبود، زانوهایش را بغل زدهبود، کمی به جلو خم شدهبود و سرش را روی زانوهایش گذاشتهبود و به بیرون نگاه میکرد. برف هنوز میبارید و همه جا را سفید میکرد. حتی روی هرهی پنجره هم نشستهبود و روی بند رخت یخ زدهبود. درختان را چنان به پایین خم کردهبود که انگار در مقابل این برف و آرامش آن سر خم کردهبودند. همه جا سفید شدهبود و دیگر اثری از هیچ رنگی نبود. برف همه چیز را آرام آرام پنهان میکرد و فقط دو ساعت زمان لازم بود تا وقتی از خواب بیدار میشوی، ببینی اثری از هیچ چیز نیست. همهی آنچه که خوشایند بود یا آزاردهنده، همه و همه پنهان شدهبود. برف ادامه داشت و همهجا را آرام میکرد. طبیعت در برابر آرامش و پنهانکاری آن سر فرود آوردهبود و توان اعتراض نداشت. برف میبارید و حس آرامش را به موجودات القا میکرد و در عوض آنها را از عرصهی حیات به عزلتگاهشان میبرد. تا مگر در زیر برف پنهان و دفن نشوند. فقط گهگاه کلاغی جسور بر فراز آسمان به پرواز درمیآمد و میگفت:" برف، مرگ، برف." . بیش از آنکه موجود زندهباشد چاووش کاروان را مانسته بود. نزدیکهای ظهر بود، اما راشا همچنان کنار پنجره نشستهبود و به این فکر میکرد که اگر این برف شب نمیبارید، نمینشست و چیزی را پنهان نمیکرد و تنها در شب که همه خواب بودند، توانستهبود همه چیز را پنهان کند و آرامش مرگ را به طبیعت تحمیل کند و در عوض پنهانکاریاش را جای پاکی جا بزند و خواه ناخواه همه آنرا میپذیرفتند و این آرامش مرگ به آنها القا میشد و به پاکی ساختهگی آن لبخند میزدند، بدون آنکه متوجه باشند و یا بخواهند دقت کنند که زیر همین برف هنوز همه چیز به حال خود باقی ست. و وقتی برف آب شود باز هم همان گل و شل به راه میافتد. و یا این را میدانستند و به روی خود نمیآوردند، تا عجالتاً شاد باشند و بعد اگر بتوانند با زندهگی به جدال مرگ بروند. اما خواهی، نخواهی فضا مرگآلود بود و ابرهای تیرهی خاکستری برعکس روشنی برف آن وجههی حقیقی ترسناک را نشان میدادند و راشا را میترساندند. در یک لحظه تصور کرد، به جای برف از آسمان خاکستر میبارد، ولی زمین همانطور سفید بود وصدای زوزهی باد جایگزین صدای کلاغ شدهبود، گویی برف به کلاغ هم رحم نکردهبود و دیگر کاروان مرگ نیازی به چاووش نداشت. در همان حال که خبر میکرد، با پاکیاش مسخ میکرد و میکشت. بیآنکه صدای نومیدانهی یخ زدن کسی را در گوش دیگران نجوا کند. صدایی به گوش نمیرسید و رهگذاران با گامهای بلند و لغزان سر به زیر انداختهبودند و به سرعت از خیابان میگذشتند، تا خود را به پناهگاهی برسانند. گویی حقیقت وهمآلود این سرمای جانکاه را دریافتهبودند و از روی ناچاری به این تقدیر تن دادهبودند و شاید فقط از روی ترس از مرگ بود که سعی میکردند لبخند بزنند و خود را شاد نشان دهند. صدای ماشینی که از دوردست میگذشت، آرامش خیابان را به هم زد و راشا را به خود لرزاند. این ماشین مسلماً به جاهای دیگر هم سرک میکشید و آرامش آنها را به هم میزد، ولی گذرا بود و نمیتوانست خرسندی این مرگ آرام را از کسی بگیرد، تنها به پیکر نیمهجان آنها یادآوری میکرد که بیآنکه متوجه شوند، دارند میمیرند. راشا هنوز به خود میلرزید و ماشین حالا دیگر کاملاً دور شدهبود، ولی هنوز صدایش در گوش او بود و او را بیشتر به خود فرو میبرد. مثل بیماری بود که پزشکان از او قطع امید کردهبودند و او میخواست هر طور که شده دردش را فراموش کند، ولی حالا این ماشین تلنگری به زخماش زدهبود و زخماش سر باز کردهبود و اکنون ماشین میرفت تا دیگران را هم ریشخند کند و این حس تنفری عمیق را نسبت به راننده در راشا بهوجود میآورد. راشا سرش را بلند کرد و نگاهی به بیرون انداخت، برف قطع شدهبود و بچهها در خیابان برفبازی میکردند. همهی تصاویر از ذهناش محو شدهبود و حالا فقط میخواست در برفها غلت بزند! پینوشت: خودتنهاگرایی(solipsism)،اعتقاد به این امر است که شخص تنها موضوع واقعی معرفت یا تنها چیزی است که واقعاً وجود دارد. یک نفر میتواند در یک آن خودتنهاگرا باشد و بعد ناگهان به جمع بازگردد و این تنها راهی است که میتوان با آن حق واقعیتها را بیان کرد. همانطور که در فصل بهار هم میتوان هنر نهفته در اثر "زمستان است" شجریان را دریافت و علت برتری آن را بر "زمستان" ناظری دریافت.
|
![]() |
ارتباط با منmehrdad.goorkan AT gmail |