<$BlogRSDUrl$>

 


می‌خواهم زنده بمانم، اما چه کنم که... 


اگر دیر به دیر می‌نویسم، دلیل بر تنبلی نیست. نه! ابداً. من هستم، یعنی می‌خواهم باشم. اما راهی برای زنده‌گی نمی‌یابم. آری، راهی برای زنده‌گی نمی‌بینم!
آخر می‌دانید؟! آن‌چه ما همیشه از آن به زنده‌گی یاد می‌کنیم، زنده‌گی نیست! باشنده‌گی است و یا واژه‌ی دیگری که معنی بودن بدهد. بیشتر ما، آدم‌ها و یا در معنای عام حیوانات به بودن دل‌خوشیم. می‌خوریم، می‌پوشیم، تلاش می‌کنیم و می‌جنگیم تا باشیم! به کل آن‌چه در دنیا مهم است و بنیان آفرینش بر آن بنا نهاده شده‌است، بودن است. خدا خواست انسان را بیافریند تا خلیفه‌ی خدا بر روی زمین باشد. همه را آفرید تا باشند، فقط باشند. اصلاً آفرینش با فعل بودن صرف می‌شود. او بود، من هستم و دیگری خواهدبود. و این‌گونه دنیا و حیات در زمان تکرار می‌شود!
و آن‌گاه که به فراسوی بودن خودت می‌نگری، چیزی نمی‌یابی؛ از خودت بیزار می‌شوی، از بودن‌ات بیزار می‌شوی و می‌خواهی راهی بیابی، اما همه چیز بی‌معنی می‌شود. دنیا رنگ می‌بازد؛ آن‌گاه به کنه واقعیت‌ها پی می‌بری و به حق می‌رسی. مانیفست دنیا را از نظر می‌گذرانی و احساس خفه‌گی می‌کنی. همه چیز پتک می‌شود و به سرت می‌کوبد. راه گلویت را تنگ می‌کند و به شقیقه‌هایت فشار می‌آورد. اتاق برایت تنگ می‌آید. دیوارها نزدیک می‌شوند و می‌خواهند تو را در خود بفشارند. می‌خواهی فرار کنی و خودت را به کوچه‌های زنده‌گی! برسانی. بعد به خودت می‌گویی: نکند، در کوچه بن‌بستی گیر بیفتم و راه برگشتم بسته شود، و باز هم دیوارها نزدیک می‌شوند. هر طور شده می‌خواهی خودت را به کوچه برسانی تا عجالتاً مدتی زنده بمانی! زنده بمانی تا از مرگ فرار کنی. تا بمانی! به خودت لعنت می‌فرستی. سودی ندارد؛ داری نابود می‌‌شوی و این‌گونه است که خدا تعریف می‌شود.
این است که خدا برجسته‌تر از انسان است، چون جاودانه هست، ولی انسان میرنده. چیزی از خودت نداریم و این‌ گونه است که داشتن ابتدا اهمیت پیدا می‌کند و بعد استفاده‌کردن. به‌دست می‌آوریم تا آن وقت فکر کنیم چه‌گونه از آن استفاده کنیم! هستیم تا بعد جستجو کنیم چه‌گونه زنده‌گی کنیم! بهانه‌ای بیابیم تا زنده شویم و زنده‌گی کنیم. آن وقت عشق معنی می‌يابد و توجیه می‌‌شود! عشق؛ ملعبه‌ی دست عاشق و معشوق که با آن‌ها بازی می‌کند و آ‌ن‌ها را بازی می‌دهد! عاشق مدت‌ها در فراق معشوق است و می‌کوشد تا به آن برسد و هنگامی‌ که وصول حاصل می‌آید، معشوق تفاله‌ای می‌شود که فقط قابل ترحم است! همواره این عشق است که زنده می‌ماند و عاشق با خاطرات عشق زنده است، نه با معشوق! وقتی عاشق به معشوق می‌رسد، به مرحله‌ی نیروانا یعنی پوچی مطلق می‌رسد و در وجود معشوق( باری تعالی) پوچ می‌شود. به پوچی باری‌تعالی ملحق می‌شود و در آن ذوب می‌شود. و این‌ گونه است که بر چهره‌ی بودا آن لبخند معنی‌دار می‌ماند. لبخندی سرشار از معنی پوچی! مگر پوچی معنی دارد؟! و این گونه است که آن ریش‌خند بودا چنان اثر می‌کند که خود او را هم می‌کشد. ریش‌خندی به معنای جهان پوچ بشری! و این‌گونه است که فرهاد نماد عشق می‌شود. چون فرهاد در عشق مرد؛ در زنده‌گی مرد! و همیشه زنده ماند. پس چه خوش‌بخت بود فرهاد که مرد و به شیرین نرسید!
بدرود ای عشق‌ورزان خسته و به مقصود نرسیده که در جهان جز غم و اندوه نصیبی نباشد شما را!