<$BlogRSDUrl$>

 


زنده‌گی شاید... 


زندگي شايد يك لبخند تصنعي بيش نباشد
شايد هم يك خشم يا نفرين تصنعي
تصنع، تصنع، تصنع پوچ!
تنها این است که به زنده‌گی معنی می‌بخشد
می‌بخشد و بخشش رنگ می‌بازد
که دون‌مایه‌گان را بخشنده خوانند و
دیگران را واداربه تمنای بخشش کنند!
"بخشش!" واژه‌گان نیز رنگ می‌بازند.
هرزه می‌شوند، به خطا می‌روند و بی‌مایه می‌شوند!
واژه‌گان سازنده نابود می‌کنند
آن‌گاه، نیک که بنگری می‌بینی
بودی نبوده‌است، که اکنون نابود شود!
و لیک بودن دلیل زیستن است!
واژه‌گان صنعت‌گر باز به کار آیند،
عشق را می‌سازند
و عشقی دیگرگونه آغاز می‌کنی، تا بار دیگر باشی
و با هر آغاز به فرجام هیچ می‌نگری
و با هر بودن به نبودن‌ات!
که بودن را دلیلی جز بقا نیست
و بقا خود عین پوچی‌ست!

آری! این زنده‌گی خیلی دون‌مایه است!
پوچ است!
من در آن واقع شده‌ام
من از چيز هاي ساختگي متنفرم!
و چه حس خوبي است حس تنفر و از تنفر لذت بردن!
من هستم و نمی‌خواهم باشم
ولی آخر نمی‌توانم!
در آن لحظه که دارم خاکستر می‌شوم،
ناگهان گر می‌گیرم
ققنوس می‌شوم و باران امان‌ام نمی‌دهد؛
باران تند، خفه‌ام می‌کند
و باز همان زنده‌گی و همان پوچی!
پی‌نوشت:
این کلیپ ای عشق با صدای گیسو شاکری را هم حتماً ببینید. به این شعر هم بی‌ربط نیست!