<$BlogRSDUrl$>

 


من رفتم، همین! 


"ای ایران ای مرز پر گوهر
ای خاکت سرچشمه‌ی گوهر"
ولی این فریبی سرد و خالی
در مرزهای بین ممکن و ناممکن
و لیک بسیار نزدیک به قهقرای ناممکن است
که از ته آن، اما کورسو امیدی
در ته دل‌های ما میهن‌پرستان خوش‌باور
دل‌مان را مال‌آمال درد می‌کند!
خیلی دوست داشتم، وقتی تمام کنم که کف‌گیرم به ته دیگ بخورد. اما خب چه می‌شود کرد، تقدیر است دیگر! خیلی بد است که آدم عاشق چیزی و یا حقیقتی شود و در همان آغاز پیرمرد خنزرپنزری[1] را ببیند که با خنده‌ی مشمئزکننده، به ریش‌خنداش می‌گیرد و چهار رکن بدن‌اش را به لرزه می‌افکند. از آن پس است که آدم- ابوالبشر- دچار بیماری لرز می‌شود و با هر حرفی و کلامی به خود می‌لرزد. آری! من نیز این‌جا:
ز سیلی زن، ز سیلی خور
و از این تصویر اخوان بر دیوار لرزانم!
در این تصویر همه‌ي حرف‌هایم پتک می‌شود
و به سرم می‌کوبد![2]
آری! به امید شب، روز را به پایان می‌برم و هر شب کابوس می‌بینم که زنده‌گی را بالا آورده‌ام؛ می‌دانم که خواب هستم، اما منتظرم تا آخر خوابم را ببینم و آن‌گاه، خنده‌ی شوم پیرمرد خنزرپنزری به خوابم پایان می‌دهد. بیدار که می‌شوم سرم به دوار می‌افتد و پس‌مانده‌ی زنده‌گی را که شب بالا آوردم، از سر ضرورت مزه‌ مزه می‌کنم. خب چه کنم، مجبورم! برای بقا به این کثافات نیاز دارم. مرحوم اخوان راست می‌گفت که ما هر کدام به نوبه‌ی خود حیوانات پلیدی هستیم![3] اما اخوان اشتباه می‌کرد؛ حیوان پلید نیست، پلیدی محصول انسانیت است، که اکنون زنده‌گانی را می‌آلاید، من آن را بالا می‌آورم و در تاریخ هم‌چون نقش اسلیمی تکرار می‌شوم!
و بعد که لحظه‌ای خودتنهاگرا می‌شوم! این زخم‌ها را که مثل خوره، روحم را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد[4]، به یاد می‌آورم و آن زمان است که زبانم بند می‌آید و به تته‌پته می‌افتم. حرفم یادم می‌رود و چنین، به نظرم می‌رسد که اصلاً چیزی برای گفتن نیست. درست همان زمان است که آدم- ابولبشر- در جفت‌اش نظری می‌افکند و تصمیم می‌گیرد، ناگفته‌هایش را ناگفته رها کند. که اگر بگوید، شنونده‌ای ندارد( که مشیانه، تنها زاده‌ی توهم اوست!) و اگر نگوید، خفه‌قان رهایش نمی‌کند. 18 سال خفه‌قان، حرف‌های زیادی را در ذهنم انباشته بود، اما می‌دانید؟! تو این مملکت، حرف باد هواست. ابناء بشر باید فکر نان کنند که شاید شهریور ماه خربزه‌ای عوض آب گیر آورند! ویرجینیا وولف می‌گوید:" بدبخت، کسی است که می‌نویسد و بدبخت‌تر نویسنده‌ای است که نمی‌نویسد!" خب، نویسنده که نیستم! اما وبلاگ‌نویسی هم در این مملکت جرم است! نویسنده‌ی بی‌چاره اگر خوش‌ذوق باشد، هم‌چون بودا لب‌خند به لب می‌زند و در حالی که در وجهه‌ي پوچ حق فنا می‌شود، ابناء بشر را ریشخند می‌کند!‌ و اگر کج‌ذوق‌اش بنامیم، می‌شود هدایت که در اوج پخته‌گی، انزوا اختیار کرد و بعد عبوسانه بدرود گفت!
خب پس، خواهی‌نخواهی باید بروم، این‌جا دیگر خرابی از حد گذشته‌است و امید به آبادسازی، هم‌چون امید فرهاد به کندن کوه بیستون است. اما دریغا! که عشق مرا باران تند خنده‌های پیرمرد خنزرپنزری، هم‌چون دسیسه‌های خسرو به خاموشی می‌گرایاند! آری اکنون:
در خاموشی نشسته‌ام
خسته‌ام
در هم شکسته‌ام
و لیک
من
دل‌بسته‌ام.[5]
پی‌نوشت:
1- عجالتاً باید مدتی استراحت کنم. زمانی با چس‌ناله‌های آتقی و به توصیه‌ی این بنده‌خداآمدم و حالا هم با چس‌ناله‌های خودم بدرود می‌گویم تا از این پس سنگ صبور خودم باشم! باشد تا نفرین دوزخ از من چه سازد!
2- مولانا می‌گوید:
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش.
اما من، لااقل در این فضای مجازی برای خودم اصل و نسبی سراغ ندارم و قائل نیستم!
3- همیشه، مرگ واقعی خودم و عزیزانم را به نظر آورده‌ام و حالا می‌خواهم با باز گذاشتن کامنت‌دونی‌ام، به تشییع جنازه‌‌ام بی‌اندیشم. گیرم در یک فضای مجازی!
[1] نام یکی از شخصیت‌های "بوف کور".
[2] بند اول از مرحوم "مهدی اخوان‌ثالث" است، که البته بندهای بعد را من به سود خود پلیدانه تحریف کرده‌ام!
[3] مقدمه‌ی "زمستان".
[4] جمله‌ی اول کتاب "بوف کور".
[5] تکه‌ی پایانی از شعر "اصرار" از احمد شاملو، از مجموعه‌ی " باغ آینه".