<$BlogRSDUrl$>

 


با ترس کاشته شدم، متولد شدم و می‌بالم 


آن شب که نطفه‌ی من کاشته می‌شد
مادرم می‌ترسید
از دست‌های پدرم می‌ترسید
از نهان‌های درون
از حیای خود و عشق و جنون می‌ترسید
از ورای عشق و جنون نیز
در اندیشه‌ی بی‌مایه‌ی فردایش
ز آن نگاه‌های لجوج و هیز
که می‌برد از او قرب عذرایش
سخت می‌ترسید
بی‌نوا مادر من، آن شب
تا سحرگاهان سوخت ز تب
هم‌چو بید
می‌لرزید
مادرم می‌ترسید
بعد از آن شب، هم مادرکم
باز چو بید
از ترس "مبادا کودکم"
بر خود لرزید
بعد از آن هم
با هر جنبش و هر چیز که می‌خورد
دل مادرکم می‌افسرد
به خود می‌گفت بی‌نوا مادرکم:
"ای وای مبادا کودکم..."
روز میلادم، باز مادر من
بی‌خبر بود ز خود
بی‌نوا مادرکم، آنچه بوداش بود
در نبود پاره‌جان‌اش دید
بی‌نوا مادرکم تازه درمی‌یافت
آن‌چه آن شب به تن و جان‌اش دید
بی‌هوش نبود، خواب نبود
از ریزش و لرز دل‌اش
در تهی‌گاه خودش
مادرم از خود بی‌خود بود
و لیک آن روز نیز
در ورای خواب و بی‌هوشی
در یگانه لحظه‌های هوشمندی
مادرم می‌ترسید
از صدای گریه‌ی من
از دست‌های پزشک
و از نگاه پدرم
بی‌نوا مادرکم می‌ترسید
××××××××
بعد از آن روز
تا به امروز
هنوز
مادرم می‌ترسد
از نگاه و پوشش و رفتار خود
و از برای آن‌چه بر من گذرد
مادرم هم‌چون بید
به خود می‌لرزد
مادرم می‌ترسد!
پی‌نوشت:
"ک" به کار رفته، " ک تحبیب" است!