آن شب که نطفهی من کاشته میشد مادرم میترسید از دستهای پدرم میترسید از نهانهای درون از حیای خود و عشق و جنون میترسید از ورای عشق و جنون نیز در اندیشهی بیمایهی فردایش ز آن نگاههای لجوج و هیز که میبرد از او قرب عذرایش سخت میترسید بینوا مادر من، آن شب تا سحرگاهان سوخت ز تب همچو بید میلرزید مادرم میترسید بعد از آن شب، هم مادرکم باز چو بید از ترس "مبادا کودکم" بر خود لرزید بعد از آن هم با هر جنبش و هر چیز که میخورد دل مادرکم میافسرد به خود میگفت بینوا مادرکم: "ای وای مبادا کودکم..." روز میلادم، باز مادر من بیخبر بود ز خود بینوا مادرکم، آنچه بوداش بود در نبود پارهجاناش دید بینوا مادرکم تازه درمییافت آنچه آن شب به تن و جاناش دید بیهوش نبود، خواب نبود از ریزش و لرز دلاش در تهیگاه خودش مادرم از خود بیخود بود و لیک آن روز نیز در ورای خواب و بیهوشی در یگانه لحظههای هوشمندی مادرم میترسید از صدای گریهی من از دستهای پزشک و از نگاه پدرم بینوا مادرکم میترسید ×××××××× بعد از آن روز تا به امروز هنوز مادرم میترسد از نگاه و پوشش و رفتار خود و از برای آنچه بر من گذرد مادرم همچون بید به خود میلرزد مادرم میترسد! پینوشت: "ک" به کار رفته، " ک تحبیب" است!
|
![]() |
ارتباط با منmehrdad.goorkan AT gmail |