<$BlogRSDUrl$>

 


گزارشی دیگر از روزی بد! 


باز هم باید گزارش بنویسم؟! از یک روز بد دیگر، مثل تمام روزهایمان؟!
ساعت چهارونیم که رسیدم میدان انقلاب خبری نبود، درهای سردر دانشگاه بسته‌بود و فقط یک پلیس نیروی‌انتظامی جلوی در ایستاده‌بود و انگار کشیک می‌داد. در یک رفت و برگشت چهل‌وپنج دقیقه‌ای همه‌چیز تغییر کرد. وقتی آمدم دیدم تمام درهای 16آذر رو هم بسته‌اند و به شدت کارت می‌بینند، گفتم شاید داخل دانشگاه باشند که دیدم، نه جمعیتی حدود 40 نفر که اکثراً دانشجو بودند از بالای خیابان 16آذر، به سمت خیابان انقلاب سرازیر شده‌اند. به خیابان 16 آذر که رسیدم، لحظه‌ای سمت چپم را نگاه کردم، افسران نیروی انتظامی که به 50 نفر می‌رسیدند، به خط از طرف سردر دانشگاه به سمت خیابان 16آذر حرکت می‌کردند! تا به حال آن‌قدر افسر نیروی انتظامی را جز برای رژه رفتن ندیده‌بودم. خیلی منظم و آهسته حرکت می‌کردند، انگار حرکتی از پیش‌ تعیین‌شده را اجرا می‌کردند. متحصنین به سرعت خود را به آن سمت خیابان انقلاب رساندند و شروع کردند به شعار دادن. به خیابان دانشگاه که رسیدند از روبرو بهشان حمله شد و از پشت هم که قبلاً راه، توسط نیروی انتظامی بسته‌ شده‌بود، یکی از وسط جمعیت گفت بشینید و وقتی همه‌نشستند، ناگهان دو نفر از لباس شخصی‌ها از میان جمعیت یک مرد میان‌سال را که نمی‌شناختم و در جلوی همه شعار می‌داد، به جلو هل دادند و لباس‌شخصی‌های ‌دیگر هم به کمک‌شان آمدند و به شدت او را مورد ضرب و شتم قرار دادند و کشان‌کشان به سمت همان پیکان‌های معروف‌شان بردند. دو نفر دیگر را هم باز از میان جمعیت بیرون کشیدند و بردند. یکی‌شان جوان بود که به شدت توسط لباس‌شخصی‌ها کتک خورد و جالب این‌که تمام دکمه‌های پیراهن‌اش در همان ابتدا توسط یکی از لباس‌شخصی‌ها پاره شد! پسرک، پس از این‌که به خودش آمد اول سرش را گرفت و بعد خواست دکمه‌هایش را ببندد که با ضربات باتوم به سمت پیکان برده‌شد. نفر سوم، به نظر می‌آمد برای خرید کتاب آمده‌بود، در دست‌اش کیسه‌ی کتاب بود و اتفاقاً ریش هم داشت و به نیروهای انصار بیش‌تر شبیه بود و عجیب آن‌که کتک نمی‌خورد، ولی او هم به سمت پیکان هدایت شد! چیز غریب آن‌که در این اثنا هم باز لباس‌شخصی‌ها دست به دزدی زدند و یکی از آن‌ها موبایل دختری را از بند کند! به نظر نمی‌آمد که برای مدرک آن را گرفته‌باشد، چون اصلاً در جریان برنامه نبود!
و دیگر این‌که مرد اطلاعاتی‌ای که در برنامه‌ی تحصن زنان دیده‌بودم که در میان ما می‌گشت و ما را به شعار وامی‌داشت، باز هم در میان ما بود و هیچ‌کس هم او را نمی‌شناخت! ترسیده‌بودم، مردک بدجوری نگاهم می‌کرد؛ تا به حال چنین حسی را نداشته‌ام، می‌خواستم بگردم، اما جمعیت که به سمت خیابان دهم‌فروردین( اگر اشتباه نکنم!) رفتند، خیالم راحت شد. آن‌جا را خوب می‌شناختم؛ همین که مردم خواستند پارچه‌ي نوشته‌شده‌شان را باز کنند، مغازه‌داری مانع شد و جنبش به وسط خیابان کشیده‌شد که باز هم از طرف نیروی‌انتظامی مورد حمله قرار گرفتند! این بار یک افسر نیروی انتظامی مستقیماً به سمتم حمله کرد، یک باتوم دیگر به پایم گرفت، گام‌هایم را بلندتر برداشتم و تعادلم را حفظ کردم، ازش دور شده‌بودم به داخل یک پاساژ کتاب پریدم و گم‌ام کرد. فکر کنم باز هم چند نفری را گرفتند. وارد پاساژ که شدم، کمی نفس‌نفس زدم، صدای زنی می‌آمد که می‌گفت:" دانشجوها را راه ندهید، هر چی گنده از گور آن‌ها بلند می‌شه، فقط بذارید بچه‌های خودمان بیان تو!" در پاساژ بسته‌شد، خواستم به زنیکه چیزی بگویم، دیدم حضور خودم هم به نسیه است ، احمقانه به یکی از فروشنده‌ها گفتم:" ببخشید، مادام کاملیا دارید؟"
طرف پوزخندی زد و یک نگاه به دورش انداخت! سؤالم خیلی احمقانه بود. هول شدم؛ نگاهی به اطراف انداختم، دیدم همه کتاب کنکور است! باز از دهنم پرید:" نه! ببخشید! زرد قلم‌چی می‌خوام!"
طرف باز پوزخندی زد:" دنبال‌ات کرده‌اند؟!"
نه! یعنی، آره! تو که نمی‌آن؟!
-نه!
- پاساژ در دیگه نداره؟!
- برو پایین سؤال کن.
با ترس از پله‌ها رفتم پایین، ازیکی پرسیدم:
- ببخشید، این‌ در به خیابون دانشگو می‌خوره؟!
- منظورت دانشگاهه؟!
- بله! حواس که نمی‌مونه.
- آره، خلوت که شد، برو بیرون. بیرون خبریه؟!
- نمی‌دونم، من اومده‌بودم...
به طرف در رفتم و دزدکی خارج شدم. تو خیابان‌ها پر از پلیس بود که ملت دور ماشین‌‌شان را گرفته‌بودند. حتماً باز هم کسی را گرفته‌بودند. بی‌اعتنا رد شدم! انگار نه انگار که برای چه آن‌جا بودم، برای آزادی زندانیان سیاسی؟!
امروز مسلماً، خیلی‌ها بازداشت شده‌اند. از قبل هم انتظارش می‌رفت، چون مجوزی در کار نبود و در یک فضای آکنده از خفقان برگزار می‌شد. طبیعی بود، چون همیشه، حاکمیت برای بقا با جنبش چپ مخالفت می‌کند. ولی حرکت‌ها امروز نظام بوی سرکوب می‌داد، حضور آن‌همه نیروی‌انتظامی که واقعاً استرتژیک عمل می‌کردند بوی سرکوب وحشیانه می‌داد. امروز به قصد تاراندن مردم باتوم نمی‌زدند، واقعاً به قصد صدمه‌زدن می‌زدند! حاکمیت با این روند خفقانی که پیش گرفته‌است. خیلی زود وامی‌دهد و این برای خودشان بد است باید به ملت و به‌ویژه چپ‌ها امتیاز بدهند، وگرنه با طغیان و انقلاب روبه‌رو خواهند شد که به ضرر همه است. امیدوارم عقل‌شان برسد!
بگذریم، در کل چه روز بدی‌ بود و چه روزهای بدی است! روزهایی که ما زنده‌گی را گدایی می‌کنیم! نه! دیگر نمی‌گویم، اگر آزادی سرودی می‌خواند، این بار باید گفت اگر زنده‌گی سرودی بخواند!
تا به حال احساس امروزم را نداشته‌ام، یک هراس بی‌مورد! نه به خاطر کتک‌ها و باتوم‌هایی که خوردم، نه! شاید به خاطر این است که همیشه از حضور سایه بالای سرم می‌ترسیده‌ام و امروز سایه‌ی آن مردک کثیف را بر خودم حس کردم. حس بدی دارم، به دل‌داری نیاز دارم. نه! امیدواری نمی‌خواهم، یک نفر باید مرا دلداری بدهد! اگر می‌توانید این بغض‌های فروخفته‌ی مرا گریه کنید!