<$BlogRSDUrl$>

 


این است سرنوشت سوداگران عشق به مام‌وطن ایران! 


بادهای هولناک
به هولناکی آزادی
به هولناکی اندیشیدن
به هولناکی عشق
عشق به مام‌وطن، سرای ما!
بر پیکره‌ی انسان، چه تند و چه سخت می‌وزند.
وجودش را به رعشه می‌افکنند
رعشه‌ای از ترس و نه از سرما!
که این بادها هول‌آفرینند.
هولی چون هراس از زنده‌گی
زنده‌گی‌ای که بر سردر هر شهر
آن‌را خاکستری رنگ
به هیئت مرگ نوشته‌اند!
بین مرگ و زنده‌گی پرتگاهی فاصله است.
هر روزمان را بر فراز این پرتگاه
ایستاده‌ایم و پرنده‌گان را نظاره‌گریم
که چه زیبا پرواز می‌کنند!
در اندیشه‌ي پروازیم که...
بادها امان‌مان نمی‌دهند
هر لحظه
چون سیلی تندی به صورت‌مان می‌کوبند
سوی پایین تهدیدمان می‌کنند
به جایی کشانندمان
که با هر تلنگر و هر تکان از خود پرسیم:
"وه! که در این گردباد زمان
چه باید کرد و چه باید بود و چه خواهیم‌شد؟!"
آه!
خس و خاشاکی را مانیم
که آرزویش لحظه‌ای سکون است
سکونی در معبر این زنده‌گی بی‌وقفه
که هر لحظه‌اش مرگ است!
×××××××××××××××××××
اینک، بر فراز این پرتگاه
دوش‌آدوش مرگ
مردی ستبر ایستاده‌ است
رنگ خاکستری شهر را دوست ندارد
زنده‌گی را سبز و سفید می‌خواهد
به جدال خدایگان این کهن‌دژ می‌رود
تا که نقش لاله را بر دشت بنماید
تا که بعد از آن اگر باشد
با صدای زوزه‌ي هر باد
ستبر ایستاده
زنده‌گی را زمزمه کند
ولی، دریغا! بادی تندتر
چون برگی بَرد او را به دوردست‌ها
سرخ و خونین، در تاریخ جایش بگذارد
که سبز و سفید بی‌سرخ چیزی کم دارد!

آه!
این است سرنوشت سوداگران عشق به مام‌وطن، ایران!



سروده شده به تاریخ بیست‌ودوم تیر ماه هشتاد و چهار، برای شوان، هم‌وطن کردم که در روز 18 تیر وحشیانه او را پس از شکنجه‌های طولانی با سه تیر کشتند!
هشدار! این عکس‌ها وحشتناک است. زنی این عکس‌ها را از جسد شوان در حال شست‌وشویش گرفته‌است. این عکس‌ها یادآور توحش هزاروچهارصد ساله‌ی حاکم بر این سراست.
شوان هر عقیده‌ای داشته‌بود، انسان بود. چرا با انسان چنین برخورد می‌کنند، برای آزادی؟! شرم‌تان باد.