<$BlogRSDUrl$>

 


هذیان1 


الآن دیگر یقین دارم که گوینده‌ی این جمله، آدم دروغ‌گو و حقه‌بازی است. منظورم این جمله است:" پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است." نمی‌دانم برای شما گفته‌ام یا نه. راست‌اش چیزی که الآن می‌خواهم بگویم، اول از کامنت‌دونی شبح شروع شد. یادم نیست چه موقع از سال بود و پای کدام نوشته‌اش. به هر حال آن زمان من خیلی به وبلاگ شبح می‌رفتم. به نظرم خیلی انسانی می‌آمد. وا قعاً نویسنده‌ی وبلاگ را دوست داشتم. دروغ نمی‌گویم من واقعاً او را دوست داشتم و حتی خیلی مایل بودم که او را از نزدیک ببینم. البته به طور اتفاقی، چون گذشته از این‌که من کلاً از قرار گذاشتن متنفرم و دلیل‌اش هم مفصل است، او خیلی مجازی است و خیلی هم البته زرنگ است و از این رو به هیچ وجه دم به تله نخواهد داد و این سبب شد که من چند مدت پس از آن که خواستم ببینم‌اش، پاک منصرف شدم چون همان‌طور که گفتم او خیلی مجازی است و از این رو او باید من رو می‌شناخت و من هم از این که دیده شوم و طرف را نبینم واقعاً بدم می‌آید، به ویژه این‌که طرف هم آدم زرنگی باشد. به هر رو، دیگر الآن چندان بهش رغبت نمی‌کنم. به نظرم یک جور کلیشه‌ای می‌آید که آدم را کسل می‌کند. با همه‌ی این‌ها، این جمله هم از وبلاگ شبح یادم مانده که الآن واقعاً از آن متنفر. نه که تنها از این جمله بدم بیاید، نه! از همه‌ی این دست جمله‌ها بدم می‌آید. منظورم جمله‌هایی است که حالت شعرگونه دارند. به واقع من حتی از شعرهای شعارگونه هم متنفرم. می‌دانید بعضی از این اشعار به نظر خیلی ساخته‌گی می‌آیند. منظورم این است که اصلاً از دل شاعر برنیامده‌اند و به نوعی فرمایشی هستند. شاید بتوان گفت مبتذل هستند. می‌دانید؟ من از خیلی شعرهای فروغ و شاملو خیلی خوشم می‌آید، گو این‌که اصلاً در بند این چیزها نبوده‌اند و قصد رساندن حرفی را ندارند و فقط احساس شاعر را بیان می‌کنند. اصلاً شعر بیان کردن احساسات صرف است. همین! اما با این حال حساب شعرهای مفهوم‌گرا از شعارگرا سواست. از این رو از این جمله متنفرم، چون از روی احساس نبوده و چیزی که در آن مسلم است این‌که دروغی است. گیرم آفریننده‌اش هم با احساس گفته‌باشد، اما دروغی است و آفریننده‌اش حداکثر برای دلداری خودش این کار را کرده‌است. نمی‌دانم، که شما هم به این نتیجه رسیده‌اید یا نه؟ منظورم این است که در هر د‌لداری‌ای، دروغی نهفته است. چون شخصی که دلداری می‌دهد به موضوع واقف است و از نقطه ضعف طرف استفاده می‌کند و آن را نقطه‌ی قوت خود می‌کند و او را فریب می‌دهد. چون می‌دانید، شخصی که دل‌اش می‌گیرد به عمد این کار را نمی‌کند و دیگری که دلداری می‌دهد به عمد می‌خواهد او را تسکین دهد و از این رو دروغ می‌گوید. مثلاً‌ مادری را در نظر بیاورید که وقتی بچه‌اش زمین می‌خورد و گریه می‌کند به او می‌گوید که چیزی نیست و بعد خودش دل‌اش می‌سوزد. یعنی واقعاً‌ او دروغ می‌گوید. حالا باز آفریننده‌ي جمله قابل تحمل است، چون فقط دروغ‌گو است، اما گوینده‌ی جمله مسلماً آدم حقه‌بازی است. گو این‌که با این کار می‌خواهد امید واهی در دل دیگران بکارد. به نظرم کار شایسته‌ای نیست. یعنی او به نوعی پرنده‌های احتمالی آینده را بازیچه می‌کند بدون آن‌که به آن‌ها بگوید. امید به هیچ که به نظر کار پستی است. در نظر داشته‌باشید که گوینده همیشه از این جمله در جهت اهداف‌اش استفاده می‌کند تا به مخاطب‌اش چیزی را القا کند. راست‌اش من از این‌که چیزی را به ذهن دیگران القا کنند متنفرم. آن‌را نوعی حقه‌بازی می‌دانم. خب، شما حتماً می‌دانید که این جمله در چه نوع مجالسی بیان می‌شود. در این مجالس معلوم است که گوینده جمله را از روی احساس نمی‌گوید و می‌خواهد مفاهیمی چون از خودگذشته‌گی و شهادت و هم‌چین چیزهایی را به دیگران القا کند. تا او از روی منطقی ساخته‌گی آن کارها را انجام دهد و یا تبلیغ( واقعاً کار پستانه‌ای است، این را جدی می‌گویم.) کند. به نظرم آدم نباید هم‌چین کارهایی را از روی منطق انجام دهد، چون هر چه باشد این منطق را یک تفکر انسانی به او تلقین کرده‌است که معلوم است تفکری پستانه است، چون آن را از طریق القا که خود با آزادی در جنگ است به‌دست آورده‌است. به نظرم آدم هر وقت که عشق‌اش بکشد باید این کارها را بکند و گرنه کاری مبتذل می‌کند که خیلی نفرت انگیز است.
اما با این حال این تنها دلیلی نیست که من را از این جمله متنفر می‌کند. ادامه دارد...
پی‌نوشت:
راست‌اش خیلی خسته‌ام و حوصله‌ی تایپ کردن ادامه را ندارم. از این رو از وسط نوشته را شکستم. به هر حال این طور شد دیگر.