<$BlogRSDUrl$>

 


هذیان2 


دفعه‌ی پیش نوشتم که از جمله‌‌ی:" پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی‌ست" متنفرم و... راست‌اش این هم در ادامه‌ی قبلی است و دلیل این‌که الآن می‌گویم فقط آن است که آن موقع که تایپ می‌کردم ساعت یک بامداد بود و من تازه از سفر آمده‌بودم و خیلی خسته‌بودم و البته عصبانی بودم. این سبب شده‌بود که تایپ کنم تا کمی روی کی‌برد بکوبم و اعصابم راحت شود، اما جواب نداد و بیش‌تر مرا کسل کرد. چون من به کل آدم عمل نیستم و بیش‌تر برنامه می‌چینم و این بیش‌تر مرا عصبانی می‌کند. راست‌اش این نوشته را قبلاً روی کاغذ نوشته‌بودم و آن روز فقط آن را تایپ کردم که... بگذریم. حالا گوش کنید ببینید چی می‌گویم.
چیزی که بار قبل نوشتم، تنها دلیلی نیست که من رو از آن جمله متنفر می‌کند. دلیل دیگرش خیلی مهم‌تر است که همان‌طور که بهتان گفتم از کامنت‌دونی شبح شروع شد. یک بار، که رفتم آن‌جا درست یادم نیست که اوخودش این جمله را نوشته‌بود و یا کسی این جمله را برایش کامنت گذاشته‌بود. به هر حال، وقتی من به آن‌جا رفتم این جمله در وبلاگ بود. اگر خوب یادم باشد، من پای آن نوشته خطاب به نویسنده‌ی این جمله چیزی نوشتم. آخر می‌دانید آن‌جا همیشه عده‌ای دارند با هم بحث می‌کنند و تمامی کامنت‌ها خطاب به یک‌دیگر است و شما اگر یک بار هم حتی به آن‌جا رفته‌باشید، حتماً احساس کرده‌اید که آن‌جا غریبه هستید و خواه‌ ناخواه برای آن‌که از دل‌تنگی درآیید برای کسی کامنت می‌گذارید؛ ولو این‌که به نوشته‌ کاملاً بی‌ربط باشد! حالا نه این‌که من از این قضیه بدم آمده‌باشد و الآن ناراحت باشم و بخواهم برایتان بگویم، نه! ابداً من اصلاً از رفتار آدم‌های آن‌جا چیزی به دل نگرفته‌ام، این را جدی می‌گویم. فقط این‌که وقتی آدم به آن‌جا می‌رود یاد چت‌روم یا جلسه‌ی پالتاک، یک تریبون سخنرانی و یا هم‌چون چیزی می‌افتد که آدم‌هایش احساس می‌کنند که خیلی جدی هستند، ولو این‌که در مورد چیز مسخره‌ای چون شراب حرف بزنند! شاید هم واقعاً جدی هستند؟! به هر رو این‌طور به نظر می‌رسند. من پای آن نوشته، کامنت گذاشتم که:" جلوی خانه‌ي ما پر از دار و درخت بود که پر از پرنده بود و هر روز من با صدای پرنده‌هایش از خواب بیدار می‌شدم و بعد پرواز آن‌ها را نگاه می‌کردم. اما یک روز به بهانه‌ی هرس کردن، تمام شاخه‌های درختان را از بیخ بریدند. از آن پس دیگر پرنده‌ای نماند و پروازشان به‌کلی از بین رفت." و البته بعد هم یادم نیست که چی نوشتم و به شبح کلی بر خورده‌بود. راست‌اش بعضی وقت‌ها من به کلی از کوره در می‌روم. آن بار هم، هم‌چون اتفاقی افتاد که حتی شبح پیش خواهرم گلایه کرده‌بود( البته مجازی) اما من واقعاً از این موضوع ناراحت شده‌بودم. منظورم هرس کردن درخت‌هاست. فردای آن روز امتحان معارف1 داشتم و هنوز به صفحه‌ی 40 کتاب نرسیده‌بودم که صدای اره بلند شد. من واقعاً عصبانی شدم و کتاب را پرت کردم، حالا نه ‌این‌که می‌خواستم درس نخواندن‌ام را به آن موضوع ربط دهم و خودم را تبرئه کنم، چون بعضی وقت‌ها آدم این کار را می‌کند و من هم قبلاً وقتی راهنمایی بود این‌طور بودم، اما الآن واقعاً در بندش نیستم و موضوع برایم کاملاً بی‌اهمیت است. هر چند فردایش امتحان را خراب کردم و اگر کناردستی‌ام مانند خودم، حتماً می‌افتادم، واقعاً نمی‌خواستم بهانه بگیرم. من پاک قاطی کرده‌بودم؛ این شد که رفتم بیرون تا با آن‌ها دعوا کنم، من واقعاً هم‌چین قصدی داشتم، ولی وقتی آن‌ها را دیدم پاک ترسیدم و عقل از سرم پرید. نمی‌دانم چرا؟ کاری که کردم، پرسیدم:"چرا این‌ها را می‌برید؟" می‌دانید در جواب چی شنیدم؟ یارو گفت:" همین‌ طوری." و زد زیر خنده. خیلی عصبانی شدم و واقعاً غصه‌ام گرفت. این شد که به خانه برگشتم و یک دعوای مفصل با مادرم کردم. نمی‌دانم، چرا اما من واقعاً این کار را کردم. چون من خیلی آن پرنده‌ها را دست داشتم و فضای پارک با آن‌ها زیبا بود. من، آن روز واقعاً حس کردم که پرنده‌ها به یادمانی‌تر از پرواز هستند. فکرش را بکنید، اگر آن‌ها نباشند، می‌شود مانند الآن که نه پرنده‌ای است و نه پروازی که حالا می‌خواهد به یاد کسی بماند یا نه. که اصلاً می‌خواهم به یادم نمی‌ماند و انقدر عذابم نمی‌داد، این را جدی می‌گویم. شاید شما درست متوجه این موضوع نشوید، اما من واقعاً از موضوع نبودن پرنده‌ها دلم گرفته‌بود. حالا فکرش را بکنید، آن روز کسی به من آن جمله را می‌گفت چه کار می‌کردم. هر چند که بسته‌گی دارد که چه کسی بگوید. مانند این‌که معشوق آدم و یا کسی که آدم را واقعاً دوست داشته‌باشد، این را بگوید شاید از روی یک احساس پاک بگوید، اما شما فکرش را بکنید که آن مأمورهای پارک این‌ کار را می‌کردند، آن وقت چه حسی به من دست می‌داد. اما با این حال باید قبول کرد که حتی اگر معشوق آدم هم هم‌چین حرفی بزند، فقط از آن رو می‌گوید که احساس می‌کند باید به نوعی آدم را از آن حال در آورد و غصه‌ی آدم را کم کند، وگرنه او هم به کل از روی حسی که باید این جمله را نمی‌گوید. باید قبول کرد که او هم دروغ می‌گوید، گیرم حقه‌باز نباشد اما دروغ می‌گوید. الآن که فکر می‌کنم می‌بینم اگر او حقه‌باز باشد، می‌تواند آدم را تا سرحد گاو مشدحسن پیش ببرد. شاید آفریننده‌ی جمله هم بعدها به کل از گفتن این جمله پشیمان شده‌است. فکرش را بکنید آدم زیر خروارها خاک خوابیده‌باشد و بعد این جمله به یادش آید و یا برعکس این جمله را بگوید و بعد به خاطرش آید که زیر خروارها خاک خوابیده‌است. آن‌گاه به کل از گفتن جمله پشیمان می‌شود و شاید از روی ناچاری و یا از روی این که زحمت آفرینش جمله‌اش به هدر نرود، آن را پاک نمی‌کند. راست‌اش اگر خوب دقت کنیم، آفریننده‌ی جمله هم یا آدم بی‌فکری بوده و اصلاً به آن موضوع خروارها خاک فکر نکرده‌است و یا آدم دروغ‌گویی بوده‌ و خواسته‌است خودش را فریب دهد. اما از آن رو که در لحظه‌ي گفتن جمله خواسته به خود امید به زنده‌گی بدهد، کارش چندان هم بد نیست. اما باید قبول کرد که گوینده‌ی آن چنین حسی ندارد، او واقعاً دروغ‌گو و حقه‌باز است.