<$BlogRSDUrl$>

 


هذیان3 


این روزها حال‌ام اصلاً خوب نیست. باور کنید حسابی قاطی کرده‌ام. نه که این روزها، به کل چند ماهی است این طوری‌ شده‌ام. شاید از اول هم همین طور بوده‌ام. ولی حالا که خوب نگاه می‌کنم این روزها بیش‌تر شده. من از اول عمرم هم هچین آدم شادی نبوده‌ام. جدی می‌گویم. هر چند بعضی وقت‌ها می‌زنم به در بی‌خیالی و اگر در این مواقع جدی‌ترین آدم دنیا هم پیش‌ام باشد، حسابی مچل‌اش می‌کنم که عمو یادگار هم به خواب‌اش نمی‌بیند. مثلاً همین پارسال تو ناهارخوری مدرسه، یکی از بچه‌ها داشت درباره‌ی کنکور با یکی دیگر جدی حرف می‌زد و من هم پریدم وسط حرف‌شان و قضیه را کاملاً عوض کردم تا حدی که آخر بحث به جام باشگاه‌های اروپا کشید! باور کنید آن‌ها اصلاً نفهمیدند. من استاد مغلطه کردن هستم. خصوصاً در یک بحث فلسفی اگر ببینم طرف‌ام چرند می‌گوید، طوری می‌پیچانم‌اش که نفهمد از کجا خورده. اما اگر طرف هم زرنگ باشد کار سخت می‌شود.
اما خب، به هر حال این زمان‌ها خیلی زیاد نیست و خیلی هم گذرنده‌اند. راست‌اش این جور مواقع هم من خیلی دل‌سردم. یعنی همون اول‌اش که شروع می‌کنم، مسئله به نظرم خیلی مسخره می‌آید ولی این جور مواقع همین که آدم می‌خواهد بی‌خیال قضیه شود یک مشکلی پیش‌ می‌آید و بحث به درازا می‌کشد که حاصل‌اش فقط سر درد و اعصاب‌خوردی است. باور کنید تمام کارهایی که تو زنده‌گی می‌کنم هم همین‌طور است. حتی کارهایی که در درازمدت برای‌شان برنامه‌ریزی می‌کنم. باورتان می‌شود؟ من وقتی کنکور را داده‌بودم؛ دو، سه ساعت بعدش همین حس به‌م دست داده‌بود و حسابی اعصاب‌ام به هم ریخته‌بود و اصلاً تا یک مدت افسرده‌گی گرفته‌بودم. مثل افسرده‌گی بعد از زایمان. یا هم‌چون چیزی که من فقط اسم‌اش را شنیده‌ام. به هر حال روی این لحظه‌های سرخوشی خیلی نمی‌شود حساب باز کرد. باور کنید همان دم که آدم در اوج سرخوشی است، ممکن است پاک افسرده شود. اما حالا که خوب فکر می‌کنم بی‌برنامه‌گی هم در این وضع روحی خیلی تأثیر دارد. همین دفعه از وقتی تغییر رشته داده‌ام این‌طور شده‌ام. نه که بد باشد. اصلاً برنامه داشتن یک جور زور است که آدم حال‌اش بد می‌شود. من دوست دارم هر وقت عشق‌ام بکشد کاری بکنم و اگر نظمی هم در کارهایم باشد یک نظم ذاتی و حسی باشد نه یک نظم حساب‌شده. به واقع من از این‌که کارهایم را مهندسی کنم و ذره‌، ذره‌اش دست‌ام باشد متنفرم. من کلاً از مهندسی بدم می‌آید دلیل‌اش هم شاید این باشد که به نظرم احمقانه می‌آید که آدم در یک چیز دقیق شود. نه که کلی‌نگر باشم نه! اما باور کنید از دقت کردن هم خوشم نمی‌آید. راست‌اش به نظرم جهان با همه‌ي جزئیات‌اش زیر لوای یک کل پوچ می‌لولد که اصلاً اهمیتی ندارد. مثلاً در همین رشته‌ي قبلی‌ام( کامپیوتر) شما فکرش را بکنید آدم در خط خط یک برنامه دقیق شود تا یک سین‌تکس ارر بگیرد! خیلی کار کسل‌کننده‌ای است. تازه این کار اصلاً روح هم ندارد. باز کارهایی که کمی روح دارد قابل تحمل است، اما باور کنید دقت در جزئیات یک چیز کار سخت و کسل‌کننده‌ای است.
اما چیزی که هست، این چیزها الآن برایم پاک بی‌اهمیت است و این بی‌اهمیت بودن‌اش هم سبب می‌شود، هیچ وقت جدی دنبال‌شان نکنم. باورتان می‌شود؟ من از سال دوم دبیرستان که به دبیرستان ر. رفتم، به جز سال پیش‌دانشگاهی‌ام هیچ سالی مثل آدم درس نخواندم. نه که سال پیش‌دانشگاهی برایم مهم باشد نه! فقط این‌که آن سال من خیلی مشکل شخصی داشتم و درس خواندن فقط راه گریز از مشکلات‌ام بود همین! آن سال من هیچ کتاب غیردرسی‌ای به جز چند داستان و مجموعه شعر نخواندم. سال بدی بود. راست‌اش هیچ سالی خوب نبوده. حتی آن سال سوم دبیرستان که من از هفت دولت آزاد بودم. می‌دانید، آن سال من به بهانه‌ی المپیادی بودن هیچ کلاسی را نمی‌رفتم و از طرفی چون از المپیاد کامپیوتر که عوض ریاضی قبول شده‌بودم، چیزی نمی‌دانستم تمام وقت‌ام را به کارهای غیردرسی می‌گذراندم. اصلاً همان موقع بود که بعضی وقت‌ها ساعت 2 عوض این‌که سر کلاس بروم می‌رفتم جهاد دانشگاهی و فیلم می‌دیدم. اما با این حال باز هم سال خوبی نبود. یادم است آن سال در یک جشنواره‌ی دانش‌آموزی یک داستان کوتاه دادم که چون شرکت‌کننده‌ی دیگری در آن بخش نبود، فقط یک لوح به‌ام دادند. فکرش را بکنید آن‌ها حتی داستان را نخوانده‌بودند. حالا نه که داستان خوبی باشد. نه! اما حق‌اش بود لااقل یک بار بسته‌ی پستی را باز می‌کردند و داستان را می‌خواندند. می‌دانید برگزارکننده‌گان این جشنواره‌ها به کل آدم‌های بی‌شعوری هستند. شما فکرش را بکنید در آن جشنواره هم داستان بود هم شعر و هم هنرهای تجسمی مثل نقاشی و عکاسی و چیز بدتر این‌که جشنواره دو بخش آزاد و غیرآزاد داشت. اصلاً انتظار داشتن از این آدم‌ها کار بیهوده‌ای است. آن‌ها اصلاً شعورشان به این چیزها قد نمی‌دهد و فقط حرف می‌زنند. مدام در حال فک زدن هستند و همه‌اش هم دارند تملق کسی را می‌گویند.
بگذریم. خیلی حوصله ندارم از اون روزها بگویم. هر چند که بد نبود، اما باور کنید هیچ چیز این دنیا خوب نیست. اصلاً سراپا دروغ است. بگذریم...