<$BlogRSDUrl$>

 


صدا؟ یا خدا؟ 


نیم‌جو از کائنات حسّی و عقلی
بر سر بازار "کن، فکان" بنماند
سعید طائی

تنها صداست که می‌ماند
فروغ فرخزاد

گاه از خیال و خلوتِ خود پرسم
که‌آن چیست و یا چه‌هاست که می‌ماند؟
از کائنات حسّی و عقلی چیست
گیرم دورغ و راست که می‌ماند؟
وَز امر و خلقِ عالم و آدم چیست
که‌آن نَز دَرِ فناست که می‌ماند؟
ز اجرامِ چرخ، روشن اگر[1] تاریک
تا چند و چند تاست که می‌ماند؟
از جنبش و سکون، که دو آیین است
تا خود چه مقتضاست که می‌ماند؟
وز آن سه روحِ مادر، آیا حس
یا نطق، یا نماست که می‌ماند؟
چار اسطقس و شش جهت و نه بام
زیشان اما که راست که می‌ماند؟
آیاتِ روشنایی و زیبایی
یا زشتی و دجاست که می‌ماند؟
شب با خیام ظلمتِ صد تویش
یا روز و روشناست که می‌ماند؟
ارواح آب‌ها و زلالی‌ها
یا غلظت و غطاست که می‌ماند؟
زاغِ پلید و خاکِ سیه، یا آنک
سیمرغ و کیمیاست که می‌ماند؟
سنگ و سفالِ تیره‌دل و سفله
یا در پربهاست که می‌ماند؟
روح گل و روایح جان‌پرور
یا سیر و گندناست که می‌ماند؟
دیهور[2]، آن قدیم بلند، آن سر
یا خاک زیر پاست که می‌ماند؟
از آدمی، که ماه‌گل هستی‌ست
خود چیست، در چه جاست که می‌ماند؟
زین شاه‌کار خلق، کدامین امر
شایسته‌ي بقاست که می‌ماند؟
از جاری و ز پاری و پیرارش
آیا چه ماجراست که می‌ماند؟
گند وقیح و ردل وقاحت یاک
عطر گل حیاست که می‌ماند؟
رنج گدا و ناله و نفرین‌اش؟
یاعیش پادشاست که می‌ماند؟
از نطفه‌هاش، نسل شبق، و الماس
یا لعل و کهرباست که می‌ماند؟
وز گنبدانش، چین و ختن، یا هند
یا روم یا ختاست که می‌ماند؟
آبادبوم شهر گل‌آذین، پاک
ویرانه روستاست که می‌ماند؟
از یادگارهای عزیزش چیست
و آن کرد و گفت و خواست که می‌ماند؟
شعرش، صدا و سایه‌ی روح‌اش، آن
بر ذات او گواست که می‌ماند؟
یا آن تغنّی غم و تنهاییش
آن شور و آن نواست که می‌ماند؟
زآن نقش‌ها که بست؛ کدامین نقش
بر لوح اقتضاست که می‌ماند؟
در غربت وجود سلامی گرم
از یار آشناست که می‌ماند؟
این آتش نجیب سعادت، عشق
این اوج اوج‌هاست که می‌ماند؟
این روح را بلندترین پرواز
در ذره‌ی علاست که می‌ماند؟
یا خشم و کین و نفرت و بیدادی
یا حیلت و دغاست که می‌ماند؟
گفت آن عزیز و آرزوی زیباست:
" تنها صدا، صداست که می‌ماند"
این آرزوست، آرزوی ماندن
و آن‌گاه ادعاست که می‌ماند.
آیا صدا، تپیدن موجی چند
در پرده‌ی هواست که می‌ماند؟
هر موج که‌ اوفتد به هوا، یا خود؟
تنها صدای ماست که می‌ماند؟
گیرم که ماند، تازه خود این، دردا!
درد است، نی دواست که می‌ماند.
از کوه‌مرغ روح و تنی چونان
این ‌کاه‌پر رواست که می‌ماند؟
خورشید میرد- آن عظمت- وز او
این ذره، این هباست که می‌ماند؟
این هرزه لرزه‌های پریشان‌گرد
چون است؟ یا چراست که می‌ماند؟
و آیا پس از هزار هزاران سال
کس پرسد این که راست که می‌ماند؟
بازآفرین جان و جمال ما
یا چیزکی جداست که می‌ماند؟
گویند روح ماند، یا شاید
اروح پارساست که می‌ماند
شاید صدای روح، صدای دل
و آن شعله‌ی ذکاست که می‌ماند؟
گیرم که ماند- فرض و خیال- اما
با کیست، یا کجاست که می‌ماند؟
روح جماد و بی‌حرکت، یا آنک
در نشو و ارتقاست که می‌ماند؟
ماندن چه سود، بی‌تپش و تابش
سنگ است، یا گیاست که می‌ماند؟
دیهور گفت: هیچ نماند. هیچ
وین آرزو خطاست که می‌ماند.
جز خود نخواهد" او"- چه کنم- و آنگاه
ماشاء و مایشاست که می‌ماند!
قدّوسْ دوسْ هل لله‌لو، گویا
تنها خدا، خداست که می‌ماند؟!
[1] اگر: یا، اگر به معنی"یا" نیز هست.
[2] دیهور: آسمان، دیهور، یکی از" قدیم"هاست، به اعتقاد دهریان و به معنی آسمان هم هست، که آن هم به اعتقاد ایشان یکی از "قدیم"هاست.

مهدی اخوان‌ثالث( م.امید)
تهران، مهر ماه 1347
از مجموعه‌ی "در حیاط کوچک پاییز در زندان"

پی‌نوشت:
این شعر اخوان و همه‌ی اشعار او را دوست دارم. واقع‌گراتر از اخوان در میان شعرا سراغ ندارم. کسی که بی‌هیچ ریا می‌گوید "تنها خداست که می‌ماند" و در جایی دیگر در "خوان هشتم و آدمک" می‌گوید " پهلوان زنده را عشق است." به یک حقیقت تلخ اشاره می‌کند و بی‌هیچ فریبی آن را می‌پذیرد.
امروز، سال‌روز مرگ یک صداست. و من حتی خدایی ندارم که برایم بماند!