<$BlogRSDUrl$>

 


هذیان4 


می‌دانید؟! من برای این زنده‌گی خیلی بچه‌ام. مثل بچه‌ای هستم که هنوز زبان باز نکرده، ولی حجم نگفته‌ها در تمام وجودش غلیان می‌کند و نمی‌تواند به زبان آورد. البته نه دقیقاً! چون هر چه باشد او مشتاق است که بگوید و از این‌رو به دنبال راهی است که حرف‌اش را بزند و من هیچ انگیزه‌ای برای گفتن ندارم. شاید نیاز به یک جهش داشته‌باشم تا بتوانم خودم را از این خموده‌گی نجات دهم. جهشی که در من انگیزه به‌وجود آورد. می‌دانید من خیلی وقت است که دنبال همچین چیزی می‌گردم، حتی اولی که دانشگاه رفتم فکر کردم همچین چیزی به‌وجود آمده‌است. اما تقریباً یک ماه از سال گذشته‌بود که تقریباً نسبت به رشته‌ام بی‌تفاوت شدم و ماه دوم از آن بدم آمد و ماه سوم و چهارم متنفر شدم و حالا نسبت به این‌که به دانشگاه بروم هم بی‌تفاوت شده‌ام.
اما از هفته‌ی پیش وضع‌ام خیلی بد شده‌است. فکر کنم در کل به همان ماجرایی برمی‌گردد که هفته‌ی پیش مرا بر آن داشت تا پست قبلی‌ام را بنویسم. هیچ دوست ندارم از آن ماجرا این‌جا چیزی بیاورم. چون می‌دانید مردم اصلاً به این موضوع‌ها توجهی ندارند، راست‌اش آن‌ها به هیچ چیزی توجه ندارند به جز خودشان. فکرش را بکنید از صبح تا شب با هر کدام‌شان که حرف می‌زنی یا از نرخ بازار می‌گویند یا از گرمای هوا. آن‌گاه اگر مرد باشند از همان اول شروع می‌کنند به صحبت کردن درباره‌ی غور زدن دخترها و شاه‌کارهای‌شان در دختربازی و خاطرات‌شان با فلان دوست‌دخترشان و از این چیزها که در همه‌ي آن‌ها به نوعی خودشان را جنتلمن نشان می‌دهند و طرف را هالو می‌گیرند. حالا اگر راست بگویند خیلی بد نیست. چیزی‌که آدم را از هم‌کلام شدن با آن‌ها پشیمان می‌کند، دروغ‌گویی‌شان است. فکرش را بکنید با طرف در تاکسی نشسته‌ای و وقتی زنی سوار می‌شود تا بناگوش سرخ بشود و آن‌وقت، وقتی پیاده می‌شوی از هم‌چون موضوع‌هایی حرف بزند. به هر حال آن‌ها اصلاً موجودات جالبی نیستند و حرف زدن با آن‌ها بیش‌تر آدم را کسل می‌کند. البته زن‌ها هم خیلی توفیر نمی‌کنند، می‌دانید معمولاً در برخورد با آن‌ها مدتی به سکوت می‌گذرد و بعد که شروع می‌کنی به حرف‌زدن چنان اظهار نظر مسخره‌ای می‌کنند که آدم به کل از حرف‌زدن با آن‌ها منصرف می‌شود. به کل حرف زدن با آدم‌ها خیلی برایم جذاب نیست و خیلی وقت‌ها از آن متنفرم.
می‌دانید، از بعد آن ماجرا من به کل دچار افسرده‌گی شده‌ام. شاید مسخره به‌نظر آید، اما جداً من این‌طوری شده‌ام. حتی دو بار هم دچار لرزش بدی شدم که فکر کردم تشنج است. اما از آن‌رو که من هوشیار بودم و لرزش زود تمام شد و از طرف دیگر کف نکردم، به خودم اطمینان دادم که تشنج نیست. نمی‌دانم چرا؟ اما هنوز هم احساس دل‌تنگی و تنهایی می‌کنم. حتی در زمان‌هایی که در جمع دوستان هستم هم همین حس را دارم. می‌دانید این جمع‌های دوستانه و شلوغی‌ها، عوض این‌که آدم را از دل‌تنگی درآورد، بیش‌تر او را فرسوده و کسل می‌کند. نمی‌دانم باید چه کار کنم. همه چیز را می‌بینم و همه‌چیز سیر عادی قبل را دارد. همه‌ی آن‌چه قبلاً اتفاق افتاده‌است و آن‌چه در اطراف‌ام می‌گذرد و آن‌چه در آینده می‌شود معلوم است، اما نمی‌دانم چه کنم و این عذاب‌ام می‌دهد. اصلاً دل و دماغ کاری را ندارم، نه کتاب خواندن، نه نوشتن و نه هیچ‌کار دیگری. یک هفته است کتاب بیگانه‌ی کامو را دست گرفته‌ام و هنوز تمام نکرده‌ام. هر چند ترجمه‌ی آل‌احمد بر این کتاب افتضاح است، اما موضوع این است که من اصلاً حوصله‌ی خواندن ندارم. حتی الآن هم هیچ حوصله‌ی نوشتن نداشتم، اما به زور نوشتم و نمی‌دانم کار درستی کردم که این چیزها را که تماماً خصوصی است این‌جا آوردم یا نه!
نمی‌دانم چه شده‌است. کاش بهتر شوم و بتوانم باز هم مانند قبل بنویسم و بخوانم و یا در یک لحظه بمیرم و از این نکبت خلاص شوم.
پی‌نوشت:
1-برای این‌که خیلی هم از خواندن این نوشته دلخور نشوید، این کلیپ راکه از وبلاگ مهشید کش رفته‌ام ببینید و این پتیشن را هم که از وبلاگ هاله کش رفته‌ام، امضا کنید.