ده سال پیش، وقتی دوم دبستان بودم؛ یک روز درست وسط چلهی زمستان تأخیر ورود کردم. علتاش را یادم نیست، چون اصلاً ازم نخواستند. اما دردش یادم است. درد شلنگی را که بابت آن تأخیر خوردم. هنوز یادم است که ناظم گفت دستهایتان را خیس کنید. یادم است وقتی از آبخوری به اتاقک فلک رسیدم، دستام سرخ شدهبود و از سوز سرما میسوخت. ناظم گفت:" دستات را بگیر بالا." گرفتم. محکم کوبید. تیر کشید. اشکام درآمد. گفتم:" غلط کردم."
گفت:" بگیر بالا." دست دیگرم را گرفتم بالا و شلنگ گاز که از مفتول پر شدهبود، دوباره به کف دستام خورد. نفسام درنمیآمد. به هقهق افتادهبودم. دستهایم را به هم مالیدم. سوخت. پاهایم میلرزید. تقریباً درجا میزدم. گفت:" بجنب، بگیر بالا کار دارم." و باز زد. نفسهایم به زوزه تبدیل شدهبود. گفت:" بگیر بالا." نمیتوانستم. این پا آن پا میکردم و گریه امانام نمیداد. دستهایم را فوت میکردم، اما فایدهای نداشت. میسوخت. ناظم شلنگ را برد بالا و کوبید به پایم. فریاد زد:" با توام بچه. بعد تو این همه آدم ماندهاند." دستمام را گرفتم بالا و محکم کوبید. دیگر نمیتوانستم روی پا بند شوم. با زانو روی زمین افتادم و دستهایم را جلوی چشمهایم گرفتم. ورم کردهبود. سرخ شدهبود. گریه امانام نمیداد... من گریههایم را آن سالها سر دادم. اکنون جز احساسات تراژیک آن روزها چیز دیگری به یاد نمیآورم. یاد نمیآورم که به کسی دربارهی آن خاطره چیزی گفتهباشم. بعدها وقتی تکهای از دیوید کاپرفیلد را خواندم، کتاب را کنار انداختم. من خودم دیوید کاپرفیلد بودم و دیوید کاپرفیلدهایی را در کنارم میدیدم که هر روز باید شلنگ و چوب میخوردند. صمد کناردستی من مجبور بود هر روز بعد از مدرسه سیگار بفروشد. و بعد هم یک روز ناظم به شدت او را کتک زد. ناظم او را روی زمین میکشید. گریه نمیکرد، فقط به شلوار پارهشدهاش نگاه میکرد. حتی وقتی ناظم او را به باد چک و لگد گرفت، او فقط فحش میداد. فحشهای آبنکشیده و چارواداری. صمد در پایان سال تحصیلی به خاطر رد شدن از امتحانات اخراج شد. از صمد خوشام میآمد. او خیلی با جرئت بود. اما وقتی چند ماه پیش، او را دیدم از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. او ریش داشت و عضو بسیج شدهبود. میخواست به نماز برود. میگفت تویش نان دارد. آن زمان من دانشآموز درسخوانی بودم و همیشه برای اینکه از کتکها در امان باشم، درس میخواندم. اما آن آخرین باری نبود که کتک خوردم، همانطور که اولین بار هم نبود. امروز، من دانشجوی سال دوم هستم. و بار دیگر آن خاطره و خاطرههای سالهای بعد از آن برایم جان گرفتهاند. اکنون که بعد از چهار ماه دنبال کردن کار تغییررشتهام، نسبت به حضور خودم در دانشگاه هم شک دارم. نمیدانم برای چه درس خواندهام. آیا آن روزهای پیشدانشگاهی که ما لااقل روزی ده ساعت درس میخواندیم، از ترس ناظم بود؟! درست نمیدانم، اما مطمئن هستم به این امید شروع کردیم که روزی از ناظمهای جامعه شلنگ نخوریم؛ که خوردیم. صمدهای اخراج شده جلو دانشگاه در لباس نظام ما را با باتوم زدند. برایم مهم نبود. گفتیم میایستیم و دفاع میکنیم. ایستادیم و آنها زدند. با حرفهای کناردستیهایمان و با ضربههای بالادستیهای دونمایه، هر روز در این دانشگاه به سرمان زدند. نمیدانستم، دانشگاه جای کاپرفیلدها نیست. نمیدانستم باز هم رودست خوردهام. حالا هر وقت شب خواب کنکور میبینم، به خودم میگویم کاش ماه آخر عوض سیزده ساعت، دوازده ساعت درس میخواندم. آن وقت شاید در یک ساعت خواب از دسترفتهام خواب کنکور میدیدم، تا دیگر الآن رهایم کند. کنکوری که ما گذراندیم و دانشگاهی که دیگران عوض ما میروند! چند سال پیش، وقتیکه بحث پولیکردن دانشگاهها مطرح شد. وقتی اعتراضها در کوی بالا گرفت و وقتی بچههای کوی را به خاک و خون کشیدند، وقتی معترضین علامه گم شدند، وقتی اصفهانیهای معترض تعلیق خوردند و وقتی پلیتکنیکیها را به زندان بردند. دکتر معین به دانشجویان دانشگاه تهران گفت:" از این به بعد در اتوبوسهای کوی کمی مهربانتر بایستید تا هزینههای دانشگاه تأمین شود. شما باید به خانوادههای پشت کنکوریها هم فکر کنید." آن روز نمیدانم از روی رضا یا از درد ضربههای صمدها، همه گفتند:" چشم!" گاس هم نگفتند، اما میدانم غیر از گفتن چشم هم کاری نکردند. از همان روزها به خودم میگفتم، این اعتراضها و این برخوردهای زشت که عدهای دور خوابگاه فریاد" یا حسین!" سر میدادند و بعد میگفتند دختران خوابگاه بر ما مباح هستند به چه معنی است. حتی وقتی در جلسهی انتخاباتی معین این بحث در تالار چمران دانشکدهی فنی مطرح شد، به همه میگفتم:" باید تحمل کرد، آنها هم از ما هستند! به چیزهای مهمتر باید فکر کرد." اما خودم، خوب میدانستم دارم دروغ میگویم. دروغی که راستی در مقابل نداشت. سراسر دروغ بود و دروغ. این دروغها از زمانی بر ملا شد که گفتند باید هزینههای دانشگاه را تأمین کنیم و بعد سرآمد بسیج دانشگاه زیاد شد. گفتند باید حقوق اساتید را زیاد کنیم تا در دانشگاه بمانند و آنگاه کلاسهای ما تالاری و با حضور سیصد دانشجو برگزار شد. گفتند باید سیستم ارائهی دروس تغییر کند و درسهای عمومی ما دگرگون شد. گفتند باید هزینهی همایشها و برنامههای دانشجویی را تأمین کنیم و به ما مجوز برگزاری همایش و تریبون ندادند. با این حال به این دلخوش بودیم که هنوز دانشجو هستیم. امروز وقتی برای کار تغییررشتهام به دانشگاه رفتهبودم، زیر فرم تغییر رشتهام نوشتهبودند:" با تغییررشته به عنوان میهمان موافقت میشود به شرط دو ترم معدل بالا هفده." کناردستم، دختری با پدرش آمدهبود که میخواست از دانشگاهی در دبی به دانشگاه ما انتفالی بگیرد. رتبهاش در کنکور بیست هزار منطقه یک شدهبود. وضع معدلاش هم با من توفیری نمیکرد، اما به او انتقالی دادهبودند! نسیم جان! حرفهای آن روزت یادم است. اما باور کن حرفهایت در حد حرف هستند به عمل که میرسند، رنگ میبازند. که اگر راست میبود، تقاضای تغییررشتهی من از ماه اردیبهشت به شهریور( زمانی که دانشجویان پولی یا 60 میلیونی ثبتنام میکنند.) موکول نمیشد. به من گفتهبودند کمیسیون بیست شهریور ماه برگزار میشود و امروز که به دانشکدهی میزبان رفتم، بهم گفتند کمیسیون مرداد برگزار شده و منتظر نظر مدیر گروه بودهاند! مدیر گروه هم میگفت باید به تقاضاهای انتقالی رسیدهگی میکردیم! امروز که آن دختر را دیدم، مفهوم مهربانی در اتوبوسهای کوی را فهمیدم. فهمیدم که برای اینکه بخواهم در دانشگاه کاری بکنم، باید اول حضورم را در دانشگاه ثابت کنم. باید دستام را به جایی بند کنم. باید جای پایم را محکم کنم. و استوار اول بایستم که همه چیز با ایست شروع میشود و به ایست ختم میشود. با هزاران سؤال که آدم از خودش میپرسد و با هزاران سؤال که بازپرس از آدم میپرسد. باید حواسام همیشه به پیچها باشد و جایام همیشه محکم؛ چون اتوبوسهای کوی در ندارند، درست مثل دانشگاه، و آنگاه اگر دیر بجنبم از در بیرون میافتم. و دیگر مطمئن هستم که اگر کسی بیرون بیافتد من هستم نه آن دختر، چون او هیچگاه اتوبوس سوار نمیشود و اگر سوار شود روی صندلی مینشیند. هر لحظه حضور امروزم در دانشگاه پر از آگاهی بود. آگاهی از وضعیت خودم. وقتی مدتها پیش درخواست مجوز نشریه را به کانون نشریه بردم به من گفتند که باید منتظر نوبت شوم تا به درخواستم رسیدهگی شود و امروز پسرکی بسیجی با توصیهی دفتر رهبری دانشگاه عرض یک روز از آقای مسئول مجوز گرفت. چه کسی جوابگوی این تبعیضهاست؟ چه کسی؟ کدام نسل و کدام اندیشه و کدام حزب و کدام گرایش انسانی و غیرانسانی؟ کدام دادگاه و کدام عدالت؟ عدالت هاشمیشاهرودی؟ یا آیتالله خمینی که نسلی به این افلیجی به بار آوردهاست؟ نسلی که در هرم جمعیت شکم آوردهاست و امروز سپاه ایران( به قول ایشان اسلام) مقابل حملهی امریکا و یا دیگر انیران داخلی میشود. نسلی که زخم خوردهاست و دیر یا زود طغیان میکند. گاس هم توسریخور بار آید، کسی چه میداند. باور کنید الآن که به آخر متن رسیدم، موضوع برایم پاک بیاهمیت شدهاست!!! بگذریم، یک پیام دارم به کنکوریها( مثل ملا حسنی) چرا بر خویشتن هموار باید کرد، زحمت باغی را که از آن گل کاغذین روید مهدی اخوان ثالث اسم شعر یادم نیست و نمیدانم اصلاً درست نوشتهام یا نه.
|
![]() |
ارتباط با منmehrdad.goorkan AT gmail |