<$BlogRSDUrl$>

 


هذیان 


هیچ لحظه‌ای بدترین لحظه‌ی زندگی نیست و هیچ لحظه‌ای بدتر از آن‌چه که باید نیست.

باید همه چیز رو از اول شروع کنم. همه چیز بدجوری به هم پیچیده.

همین روزهاست که صداش بیاد. صدای ترکیدن خودم. باید جلوی فاجعه رو بگیرم. دست ساییدن به در و دیوار چه سودی داره. اصلاً سود و زیان چیه؟ مسئله سر مرگ و زندگیه. این چیزها معنی نداره که. باید زنده‌گی رو از نو شروع کنم.

زخم‌ها خوب می‌شن، ولی زمان می‌برن. فقط باید سعی کنم که به این زخم‌ها ور نرم. کرم ریختن به زخمی‌ که تازه گرفته، همه چی رو به هم می‌زنه.

باید رابطه‌ام رو با این اشباح که هر شب به کابوس‌ام میان ببرم. خیلی وقت پیش تصمیم گرفته‌بودم، اصلاً نخوابم! حماقت که شاخ و دم نداره. باید تبر دستم بگیرم تا هر وقت دیدم‌شون از خودم دورشون کنم. این طوری خیلی خوبه. شاید بتونم بعد چهار ماه مثل آدم بخوابم. بدون این‌که خواب جلسه‌های عجیب و پس‌کوچه‌های تنگ و بن‌بست رو ببینم.

باید مدتی خودم رو ایزوله کنم. نه، باید عزلت‌نشین بشم. هیچ هم بد نیست. اصلاً کاش می‌شد مدتی تو نیتروژن بخوابم تا هیچی رو حس نکنم. حتی گذر زمان. کاش از همه‌ی کاراکترهای جمعی خلاص می‌شدم و فقط خودم می‌شدم. خود خودم. اما مگر این بی‌وجدان می‌ذاره؟!

می‌خوام آلزایمر بگیرم. کسی مي‌دونه کجا می‌فروشن؟ یا این هم مثل مفاهیم بلند انسانی فروشی نیست؟ خیلی عجیبه که خود انسان فروشیه، اما مفاهیم انسانی فروشی نیست!

می‌خوام زنده‌گی کنم. می‌دونید چیه؟ زنده‌گی رو می‌گم. زنده‌گی چیز جالبی باید باشه نه! می‌خوام امروز زنده‌گی کنم. یه زنده‌گی ساده. مثل همون که بچه‌گی فکر می‌کردم. دوست داشتم نجار بشم. با چوب ور برم، بعد یه چیز قشنگ دربیارم. اما همه‌ی چیزهای قشنگ رنگ باختن. همه‌ش دود شد و رفت هوا... اوووو، هوتوتو... بعد دیگه چیز قشنگی ندیدم. دیگه هیچی دوست ندارم. فقط می‌خوام با چوب ور برم. از تصور این‌که به یه موجود جاندار دست بزنم چندش‌ام می‌شه.