<$BlogRSDUrl$>

 


یار دبستانی من برخیز 


امروز بعد از مدت‌ها، از دانش‌جو بودنم، احساس خوبی داشتم.
امروز پلی‌تکنیک بار دیگر بعد از مدت‌ها، از سکوت بیرون آمد. انجمن اسلامی پلی‌تکنیک که پیش از این هم در بیانیه‌های مکرر خود، انتخابات فرمایشی را تحریم کرده‌بود؛ امروز رسماً در تریبون آزادی با حضور دکتر ورجاوند-عضو حزب ملی-، دکتر مولایی- وکیل مدافع اکبر گنجی-، مهندس علی افشاری- عضو دفتر تحکیم وحدت-، حبیبی- عضو انجمن اسلامی-، دلبری- عضو انجمن اسلامی-، هادی- عضو انجمن اسلامی-، همسر دکتر زرافشان- وکیل قتل‌های زنجیره‌ای-، موسوی- دبیر دفتر تحکیم وحدت- و دیگر آزاداندیشان سیاسی، این انتخابات فرمایشی را انتصاب نامید که به دروغ نام انتخابات بر آن نهاده‌اند.
امروز کلی دانشجو بودم. کلی "یار دبستانی من" خواندم. امروز پس از مدت‌ها پرده‌های خفقان به دست ما یاران دبستانی دریده شد و حقوق حقه‌ی خود را فریاد کردیم تا فردا شاهد باشیم حبیبی و دلبری و... به زندان افکنده شده‌اند و در بالای سرشان رهبر با دستان مشت کرده ایستاده است و می‌گوید:" ساری مستر دلبری، اناالحق!". تا دیگر جای این حرف‌های موسوی پشت میله‌های زندان باشد که می‌گوید:" مسئول زندانیان سیاسی را شخص رهبری می‌دانم". آری، اکنون به دکتر مولایی حق می‌دهم که بگوید:" من وقتی این جمعیت را می‌بینم، به خودم می‌گویم، در آینده کدام‌یک موکل من خواهد بود؟!"
امروز پس از مدت‌ها فریاد آزادی برآوردیم، برای زندانیان سیاسی و بیش‌تر برای خودمان سرود آزادی خواندیم. آرى اگر آزادی سرودی می‌خواند... نه! آزادی شیء نیست که سرود بخواند، نه! ما سرود آزادی خواندیم. باز هم از شاملو خوانده‌شد؛ از همان شاملو که هم‌کلاسی یادت هست چه‌گونه در کتاب‌هایمان سانسور شد؟! آری، خواندیم تا هر چند لحظه‌ای باشد، خنده‌هایمان را رها کنیم تا به چرک اندر ننشینند. تا ریش‌خند کنیم حاکمیت را و فرهنگ برهنه‌مان را، هر چند قیلوله‌ی دیوان را آشفته ساخت و نیروهای انتظامی را که از دوره‌ي ریاست قالیباف مؤدب‌تر به نظر می‌رسیدند! جلوی درها کشانید. آری، همان ریش‌خندها که خودمان را در سوگ خودمان به گریه اندازد و حاکمیت را به خشم وادارد.
آری فرهنگ‌مان را ریش‌خند کردیم، همان فرهنگی که حاکمیت می‌سازد و با آن می‌آمیزد و به قول آقای هادی:" نخبه‌گان‌اش را می‌کشد و سمفونی مرده‌گان را می‌سازد، که آیدین و آیدا و اورهان را می‌سازد، همان فرهنگی که سال بلوا را می‌سازد". آری، همان فرهنگی که اکنون ماده‌خوک پیری را می‌ماند که دارد فرزندان خود را می‌خورد. هنوز دندان‌هایش را خلال نکرده، دیگری را شروع می‌کند و آن‌ها را که نتوانست ببلعد، تقدیم ضحاکان حاکم می‌کند تا مغزشان را خوراک مار کنند. و لیک این ضحاکان به مغز سرمان اکتفا نمی‌کنند، جان بی‌رمغ‌شان خون می‌طلبد! جان ما را می‌خواهند.
نگاه کنید که چه‌گونه بر سر بازار این سیاست‌مداران جان اکبر گنجی را به مزایده گذاشته‌اند و روان احمد باطبی را! ریه‌ی خس‌خس‌کنان اکبر گنجی را، تن بی‌بنیه‌ی مجتبی سمیع‌نژاد را و تن فرسوده‌ي تبرزدی را! که همسر دکتر زرافشان تنها می‌تواند بگوید:" همسر من و دیگر زندانیان سیاسی از هیچ حزبی حمایت نمی‌کنند". و این جرمی بزرگ می‌شود که به سبب‌اش باید از جان مایه گذاشت!
آری، اینان ضحاکان قرن بیست‌ویکم‌ هستند که از قرن پانزدهم قمری به این قرن رجعت کرده‌اند! تفکر پوسیده‌شان آخرالزمان می‌سازد تا اکبر گنجی‌ها را مهدی وعود کنند.
نه‌! یار دبستانی من! معلم‌های دینی ما دروغ گفتند، مهدی موعودی در کار نیست. هیچ اکبر گنجی‌ای مهدی موعود نیست. اکبر گنجی شوالیه‌ای پیر است که چون اسرار نظامی امپراطوران ضحاک‌صفت را رو کرد، به زندان افکنده‌شد. اما یار دبستانی من! در کتاب‌های تاریخ خوب نگاه کن، در هیچ جای تاریخ شوالیه‌ها را به زندان نیفکندند که گنجی را!
امروز، روزی بود که فریاد کنیم زندانیان سیاسی را آزاد کنید تا فرداها بشنویم و ببینیم فلانی را به این جرم به زندان بردند!
سخن آخر:
یار دبستانی من! یادت هست، وقتی تکلیف نمی‌نوشتیم دروغ می‌گفتیم و هزار جور حرف به هم می‌بافتیم و بعد معلم می‌گفت:" راست‌اش را بگو ننوشتم! من که کاری ندارم، این طوری کمک‌ات هم می‌کنم."
امروز اصلاحات و دکتر معین تکلیف‌شان را ننوشته‌اند و دروغ می‌گویند و هزار جور آن را توجیه می‌کنند. باور نکن!
یار دبستانی من! من و تو یاد گرفتیم که اگر تکلیف ننوشتیم، بگوییم ننوشتم. اما دریغا! که در طول هشت سال اصلاحات تکلیف نوشتیم، دروغ نگفتیم و به دست مدیر و ناظم‌ها کتک خوردیم!
امروز هم بیا تا به خودمان دروغ نگوییم، این اصلاحات‌چیان که به دروغ نام پیش‌رو بر خود نهاده‌اند و در برابر حکم حکومتی چنان پس رفته‌اند، دیگر چیزی برای عرضه کردن ندارند، فقط می‌خواهند من و تو را به دست مدیر و ناظم‌ها بسپارند. بیا به حرف معلم‌مان گوش کنیم، دروغ نگوییم و به دام مدیر و ناظم‌ها نیفتیم، تا این بار به رخ‌مان نکشند که خودت کردی که لعنت بر خودت باد! بیا حساب‌مان را از حساب مدیر و ناظم‌ها جدا کنیم. بیا به مدیریت دیکتاتوری اعتراض کنیم تا دانش‌آموزان را کتک نزند.
یار دبستانی من! برخیز و به ذلت خودمان رأی نده تا در راه همان آزادی که در زنده‌گی از خودمان دریغ کردیم و کردند، گام برداریم. همان آزادی که شعارش را حکام دروغ‌گو می‌دهند و جورش را من و تو می‌کشیم.
نه! یار دبستانی من! تحریم انتخابات حرکتی انفعالی نیست، که دقیقاً برعکس در نهایت پویایی است در راه دموکراسی. همان دموکراسی که امثال معین تنها شعارش را می‌دهند و دیگر کاندیداها علناً به روی آن تف می‌کنند! اگر تحریم انتخابات را حرکتی انفعالی می‌دانی، به کتاب‌های فلسفه رجوع کن، انفعال با حرکت جمع نمی‌شود. و اگر آن‌ را حرکت نمی‌دانی، پس چرا این‌قدر با آن مخالفت می‌شود، اصولاً جلوی آب جاری سد می‌زنند، نه در برابر آبی راکد و مانده! اگر جنبش نیست پس چرا حاکمیت در برابر سخن‌رانی طرف‌داران‌اش قد راست می‌کند؟!
دموکراسی حرکتی تدریجی است که تحریم انتخابات گامی در جهت نیل به این مهم است. این را من نمی‌گویم، معلم‌های ما می‌گویند. نه! معلم‌های ما گنجی و افشاری و... نیستند. آموزش و پرورش فقیر ما، سبب شده‌است به معلم‌هایمان اعتماد نکنیم. معلم‌های ما کتاب‌هایمان هستند. تجربیات تحصیلی‌مان در طول هزار و چهارصد سال تاریخ اسلامی‌مان، در طول دوره‌ی طاغوت‌مان، در طول 27 سال جمهوری‌ اسلامی و 8 سال اصلاحات!
یار دبستانی من! برخیز. دست من و تو باید این پرده‌ها رو پاره کنه، کی می‌تونه جز من و تو
درد ما رو چاره کنه؟!!
در دانشگاه، ما توماری را به امضای بیش از صد دانشجو رساندیم و در این فضای مجازی می‌خواهیم، بمب گوگلی بترکانیم! تا اکبر گنجی را آزاد کنند.
پی‌نوشت :
حالا که این نوشته تموم شده، می‌بینم ساعت نزدیک سه‌ی بامداد است! خودتان همه‌ی امروزها را دیروز کنید!




می‌خواهم زنده بمانم، اما چه کنم که... 


اگر دیر به دیر می‌نویسم، دلیل بر تنبلی نیست. نه! ابداً. من هستم، یعنی می‌خواهم باشم. اما راهی برای زنده‌گی نمی‌یابم. آری، راهی برای زنده‌گی نمی‌بینم!
آخر می‌دانید؟! آن‌چه ما همیشه از آن به زنده‌گی یاد می‌کنیم، زنده‌گی نیست! باشنده‌گی است و یا واژه‌ی دیگری که معنی بودن بدهد. بیشتر ما، آدم‌ها و یا در معنای عام حیوانات به بودن دل‌خوشیم. می‌خوریم، می‌پوشیم، تلاش می‌کنیم و می‌جنگیم تا باشیم! به کل آن‌چه در دنیا مهم است و بنیان آفرینش بر آن بنا نهاده شده‌است، بودن است. خدا خواست انسان را بیافریند تا خلیفه‌ی خدا بر روی زمین باشد. همه را آفرید تا باشند، فقط باشند. اصلاً آفرینش با فعل بودن صرف می‌شود. او بود، من هستم و دیگری خواهدبود. و این‌گونه دنیا و حیات در زمان تکرار می‌شود!
و آن‌گاه که به فراسوی بودن خودت می‌نگری، چیزی نمی‌یابی؛ از خودت بیزار می‌شوی، از بودن‌ات بیزار می‌شوی و می‌خواهی راهی بیابی، اما همه چیز بی‌معنی می‌شود. دنیا رنگ می‌بازد؛ آن‌گاه به کنه واقعیت‌ها پی می‌بری و به حق می‌رسی. مانیفست دنیا را از نظر می‌گذرانی و احساس خفه‌گی می‌کنی. همه چیز پتک می‌شود و به سرت می‌کوبد. راه گلویت را تنگ می‌کند و به شقیقه‌هایت فشار می‌آورد. اتاق برایت تنگ می‌آید. دیوارها نزدیک می‌شوند و می‌خواهند تو را در خود بفشارند. می‌خواهی فرار کنی و خودت را به کوچه‌های زنده‌گی! برسانی. بعد به خودت می‌گویی: نکند، در کوچه بن‌بستی گیر بیفتم و راه برگشتم بسته شود، و باز هم دیوارها نزدیک می‌شوند. هر طور شده می‌خواهی خودت را به کوچه برسانی تا عجالتاً مدتی زنده بمانی! زنده بمانی تا از مرگ فرار کنی. تا بمانی! به خودت لعنت می‌فرستی. سودی ندارد؛ داری نابود می‌‌شوی و این‌گونه است که خدا تعریف می‌شود.
این است که خدا برجسته‌تر از انسان است، چون جاودانه هست، ولی انسان میرنده. چیزی از خودت نداریم و این‌ گونه است که داشتن ابتدا اهمیت پیدا می‌کند و بعد استفاده‌کردن. به‌دست می‌آوریم تا آن وقت فکر کنیم چه‌گونه از آن استفاده کنیم! هستیم تا بعد جستجو کنیم چه‌گونه زنده‌گی کنیم! بهانه‌ای بیابیم تا زنده شویم و زنده‌گی کنیم. آن وقت عشق معنی می‌يابد و توجیه می‌‌شود! عشق؛ ملعبه‌ی دست عاشق و معشوق که با آن‌ها بازی می‌کند و آ‌ن‌ها را بازی می‌دهد! عاشق مدت‌ها در فراق معشوق است و می‌کوشد تا به آن برسد و هنگامی‌ که وصول حاصل می‌آید، معشوق تفاله‌ای می‌شود که فقط قابل ترحم است! همواره این عشق است که زنده می‌ماند و عاشق با خاطرات عشق زنده است، نه با معشوق! وقتی عاشق به معشوق می‌رسد، به مرحله‌ی نیروانا یعنی پوچی مطلق می‌رسد و در وجود معشوق( باری تعالی) پوچ می‌شود. به پوچی باری‌تعالی ملحق می‌شود و در آن ذوب می‌شود. و این‌ گونه است که بر چهره‌ی بودا آن لبخند معنی‌دار می‌ماند. لبخندی سرشار از معنی پوچی! مگر پوچی معنی دارد؟! و این گونه است که آن ریش‌خند بودا چنان اثر می‌کند که خود او را هم می‌کشد. ریش‌خندی به معنای جهان پوچ بشری! و این‌گونه است که فرهاد نماد عشق می‌شود. چون فرهاد در عشق مرد؛ در زنده‌گی مرد! و همیشه زنده ماند. پس چه خوش‌بخت بود فرهاد که مرد و به شیرین نرسید!
بدرود ای عشق‌ورزان خسته و به مقصود نرسیده که در جهان جز غم و اندوه نصیبی نباشد شما را!




در خود تنهاگرایی مایه‌ای از حقیقت نهفته است! 


برف سنگینی باریده‌بود و هنوز ادامه داشت. از شب گذشته همان‌طور مداوم می‌بارید و زمین را سفید می‌کرد. حتی در خیابان‌ها هم نشسته‌‌بود.
راشا به خاطر برف آن‌ روز را به مدرسه نرفته‌بود. صبح که دیده‌بود برف می‌بارد، بدون آن‌که تغییری در چهره‌اش دیده‌شود و یا مانند هر سال که برف می‌بارید ذوق کند، دوباره در تخت خود دراز کشیده‌بود و حالا که بعد از دو ساعت از خواب بیدار شده‌‌بود، بی‌تفاوت پرده را تماماً کنار زده‌بود و روی تخت‌اش که درست کنار پنجره بود نشسته‌بود، زانوهایش را بغل زده‌بود، کمی به جلو خم شده‌بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته‌بود و به بیرون نگاه می‌کرد.
برف هنوز می‌بارید و همه‌ جا را سفید می‌کرد. حتی روی هره‌ی پنجره هم نشسته‌بود و روی بند رخت یخ زده‌بود. درختان را چنان به پایین خم کرده‌بود که انگار در مقابل این برف و آرامش آن سر خم کرده‌‌بودند. همه جا سفید شده‌بود و دیگر اثری از هیچ رنگی نبود. برف همه چیز را آرام آرام پنهان می‌کرد و فقط دو ساعت زمان لازم بود تا وقتی از خواب بیدار می‌شوی، ببینی اثری از هیچ چیز نیست. همه‌ی آن‌چه که خوشایند بود یا آزاردهنده، همه و همه پنهان شده‌بود. برف ادامه داشت و همه‌جا را آرام می‌کرد. طبیعت در برابر آرامش و پنهان‌کاری آن سر فرود آورده‌بود و توان اعتراض نداشت. برف می‌بارید و حس آرامش را به موجودات القا می‌کرد و در عوض آن‌ها را از عرصه‌ی حیات به عزلت‌گاه‌شان می‌برد. تا مگر در زیر برف پنهان و دفن نشوند. فقط گه‌گاه کلاغی جسور بر فراز آسمان به پرواز درمی‌آمد و می‌گفت:" برف، مرگ، برف." . بیش از آن‌که موجود زنده‌باشد چاووش کاروان را مانسته بود.
نزدیک‌های ظهر بود، اما راشا هم‌چنان کنار پنجره نشسته‌بود و به این فکر می‌کرد که اگر این برف شب نمی‌بارید، نمی‌نشست و چیزی را پنهان نمی‌کرد و تنها در شب که همه خواب بودند، توانسته‌بود همه چیز را پنهان کند و آرامش مرگ را به طبیعت تحمیل کند و در عوض پنهان‌کاری‌اش را جای پاکی جا بزند و خواه‌ ناخواه همه آن‌را می‌پذیرفتند و این آرامش مرگ به آن‌ها القا می‌شد و به پاکی ساخته‌گی آن لبخند می‌زدند، بدون آن‌که متوجه باشند و یا بخواهند دقت کنند که زیر همین برف هنوز همه‌ چیز به حال خود باقی‌ ست. و وقتی برف آب شود باز هم همان گل و شل به راه می‌افتد. و یا این را می‌دانستند و به روی خود نمی‌آوردند، تا عجالتاً شاد باشند و بعد اگر بتوانند با زنده‌گی به جدال مرگ بروند.
اما خواهی‌، نخواهی فضا مرگ‌آلود بود و ابرهای تیره‌ی خاکستری برعکس روشنی برف آن وجهه‌ی حقیقی ترسناک را نشان می‌دادند و راشا را می‌ترساندند. در یک لحظه تصور کرد، به جای برف از آسمان خاکستر می‌بارد، ولی زمین همان‌طور سفید بود وصدای زوزه‌ی باد جایگزین صدای کلاغ شده‌بود، گویی برف به کلاغ هم رحم نکرده‌بود و دیگر کاروان مرگ نیازی به چاووش نداشت. در همان حال که خبر می‌کرد، با پاکی‌اش مسخ می‌کرد و می‌کشت. بی‌‌آن‌که صدای نومیدانه‌ی یخ زدن کسی را در گوش دیگران نجوا کند.
صدایی به گوش نمی‌رسید و رهگذاران با گام‌های بلند و لغزان سر به زیر انداخته‌بودند و به سرعت از خیابان می‌گذشتند، تا خود را به پناه‌گاهی برسانند. گویی حقیقت وهم‌آلود این سرمای جان‌کاه را دریافته‌بودند و از روی ناچاری به این تقدیر تن داده‌بودند و شاید فقط از روی ترس از مرگ بود که سعی می‌کردند لبخند بزنند و خود را شاد نشان دهند.
صدای ماشینی که از دوردست می‌گذشت، آرامش خیابان را به هم زد و راشا را به خود لرزاند. این ماشین مسلماً به جاهای دیگر هم سرک می‌کشید و آرامش آن‌ها را به هم می‌زد، ولی گذرا بود و نمی‌توانست خرسندی این مرگ آرام را از کسی بگیرد، تنها به پیکر نیمه‌جان آن‌ها یادآوری می‌کرد که بی‌آن‌که متوجه شوند، دارند می‌میرند. راشا هنوز به خود می‌لرزید و ماشین حالا دیگر کاملاً دور شده‌‌بود، ولی هنوز صدایش در گوش او بود و او را بیش‌تر به خود فرو می‌برد. مثل بیماری بود که پزشکان از او قطع امید کرده‌بودند و او می‌خواست هر طور که شده دردش را فراموش کند، ولی حالا این ماشین تلنگری به زخم‌اش زده‌بود و زخم‌اش سر باز کرده‌بود و اکنون ماشین می‌رفت تا دیگران را هم ریشخند کند و این حس تنفری عمیق را نسبت به راننده در راشا به‌وجود می‌آورد.
راشا سرش را بلند کرد و نگاهی به بیرون انداخت، برف قطع شده‌بود و بچه‌ها در خیابان برف‌بازی می‌کردند. همه‌ی تصاویر از ذهن‌اش محو شده‌بود و حالا فقط می‌خواست در برف‌ها غلت بزند!

پی‌نوشت:
خودتنهاگرایی(solipsism)،اعتقاد به این امر است که شخص تنها موضوع واقعی معرفت یا تنها چیزی است که واقعاً وجود دارد.
یک نفر می‌تواند در یک آن خودتنهاگرا باشد و بعد ناگهان به جمع بازگردد و این تنها راهی است که می‌توان با آن حق واقعیت‌ها را بیان کرد. همان‌طور که در فصل بهار هم می‌توان هنر نهفته در اثر "زمستان است" شجریان را دریافت و علت برتری آن را بر "زمستان" ناظری دریافت.




معین در دانشگاه تهران یا لاس‌وگاس 


دیروز دکتر معین در جلسه‌ای تبلیغاتی در تالار چمران دانشکده‌ی فنی -سیاسی‌ترین تالاری که امروز بوی گند لاشه‌ی اصلاحات را می‌دهد- حاضر شد تا با جمعی از دانشجویان بچه‌ی دانشگاه تهران لاس بزند. مگر نه این‌که معین هم بچه‌باز است، خب چه جایی به‌تر از دانشگاه تهران؟! که اگر به جای دانشگاه تهران به پلی تکنیک یا مثلاً علامه‌طباطبایی می‌رفت، یاد می‌گرفت که کسی که به امید بچه‌بازی به دانشگاه می‌آید، نباید شورت آهنی را فراموش کند.خب در این میان تنها دانشگاه تهران است که سوپاپ اطمینان آقایون شده‌است. انقدر زندانی و اخراجی در این سال‌ها داشته که حالا از زور بی‌غیرتی از کون خود به حلوا می‌دهد و خب معین هم همین را می‌خواهد. اما در این میان نمی‌دانم، انجمن اسلامی دانشکده‌ی فنی همان که روزی حرمت دانشکده‌های دانشگاه تهران بود چگونه توجیه می‌کند که در گه خودش غلتیده(غلطیده!)‌است؟! چگونه توجیه می‌کند که با معین، عامل فاجعه‌ی هجده تیر 78 و تیر 81 به لاس‌وگاس می‌رود؟! چگونه توجیه می‌کند که انقدر بچه‌اند که کسی مثل معین دست‌شان می‌اندازد؟!
معین دیروز هر چه خواست گفت و هر تبلیغی خواست کرد و انجمن اسلامی شلغم دانشگاه تهران نه‌تنها خودش هیچ‌غلطی نکرد، حتی عرصه را بر دیگران هم تنگ کرد و مجری جلسه وقیحانه نسبت به جلسه احساس تملک می‌کرد. طوری که علناً آزادی بیان را قی کرد وتف به روی دموکراسی انداخت و در جلسه‌ای که همه به امید تریبون آزاد و پرسش و پاسخ آمده‌بودند، به دکتر معین گفت جواب کسی را ندهید تا پرسش و پاسخ نشود و بعد هم برای تریبون آزاد! قرعه‌کشی کردند؟! تا در جلسه‌ی انجمنی‌ها فقط بسیجی‌ها و صنفی‌ها حرف بزنند! مگر از اول قرار نبود از کون خود به حلوا بدهند. خب پس چرا که نه! مگر نه که ما ایرانیان سخاوتمندیم!
بگذریم از انجمنی‌ها که در خیاری هیچ کم نداشتند! اما واقعاً دانشجویان دانشگاه تهران هم کم نگذاشتند و از 6 نفری که پای تریبون رفتند، دو نفر در باره‌ی پولی کردن دانشگاه تهران گفتند که دکتر معین مثل همیشه مغلطه کرد. انگار خیلی خوب جواب این سؤال را از بر کرده‌بود. و از مجریان و همه‌ی کسانی که آن‌جا بودند خواسته‌بود، تنها همین سؤال را تکرار کنند.
نفر بعدی به زعم خود سؤالی کارشناسانه پرسید:" دکتر معین با توجه به وضعیت بد سینماها در دوره‌ی آقای خاتمی، شما چه طرحی در این زمینه دارید؟" که خب دکتر معین هم که به حد کفایت بامزه است در جواب گفت:"من هنرمند نیستم، ولی هنرمندان را خیلی‌خیلی دوست دارم!" خب دانشجوی احمق عزیز چه‌قدر لطف کردی که حق دیگران را گرفتی تا معین هم خوب به ریش‌شان بخندد.
نفر بعدی که از دانشکده‌ی پزشکی آمده‌بود هم کم نیاورد و از حوزه‌ی تخصصی دکتر معین از ایشان پرسید و با صدایی که شبیه چس‌ناله بود از دکتر معین خواست که دانشکده‌ی پزشکی را به وزارت علوم برگرداند! واقعاً این دانشجو فکر کرده‌بود دکتر معین هنوز هم وزیر علوم است!
نفر بعدی که کمی به خود زحمت داده‌بود و تحقیقی بس بزرگ کرده‌بود گیر داد به این‌که چرا معین در مصاحبه با شرق گفته‌است که اگر جای خاتمی بودم با بوش دست می‌دادم؟! و جالب است که این حرف معین را خلاف آرمان‌های انقلاب قلمداد کرد! خداوندا چه به سر این جماعت آمده‌بود؟!
و بالاخره آخرین نفر که سؤالی تقریباً منطقی از معین پرسید:" آقای معین با توجه به آن‌که در دوره‌ی خاتمی ایشان هر چه کردند شورای نگهبان رد کرد و ایشان مجلس ششم را با خود داشتند، مشکلات شما خیلی بیش‌تر از ایشان خواهد بود، در برابر این مشکل چه می‌کنید؟" خب این بار معین با منطقی اعجاب‌برانگیز پاسخ داد که در وحله‌ی اول باید بگویم که ما خدا را داریم! حتماً منظورش این بود که خدا منحصر به ایشان است و خاتمی از رحمات باری محروم بوده‌است! و حتماً آقای معین مانند پادشاهان عهد صفوی در هنگام بروز مشکلات به لشگر جن پناه خواهد برد! معین در ادامه گفت به نظر من خاتمی در دولت‌اش تنها بود و من معتقد به حرکات جمعی هستم و تیم "خاتمی، معین، کولایی" تیمی موفق خواهد بود که در مقابل این مشکلات می‌ایستد! خب معین جان خدا سر کم‌دردت رو نگه داره، که انقدر به فکر رفع مشکلات هستی.
جواب‌های معین به سؤالات کتبی هم جالب است، که البته از زیر تیغ بی‌رحم سانسور گذشت:
سؤال:" نظر شما درباره‌ی رفراندوم چیست؟"
معین:" رفراندوم حق طبیعی ملت است."
به خدا از خامنه‌ای هم این سؤال را می‌پرسیدند همین جواب رو می‌داد. ومتأسفانه آقای مجری به خودش اجازه نداد کمی معین را سؤال‌پیچ کند.
سؤال:" اگر در زمان ریاست جمهوری شما فاجعه‌ی 18 تیر رخ می‌داد به جز استعفا چه می‌کردید؟"
معین:" خب البته من در اون حمله‌ی وحشیانه و مغول‌وارانه از مقام خودم در وزارت استعفا کردم و استعفایم خیلی جدی بود و اول آن‌را به مطبوعات تسلیم کردم و بعد به شورای عالی رفتم. بعد هم به کوی رفتم و در کنار دانشجویان بودم و آن‌ها را دلداری می‌دادم. اما اگر رئیس جمهور می‌بودم هم همین کار را می‌کردم ولی استعفا نمی‌کردم و ریشه‌ی آن‌را پیدا می‌کردم."
جل الخالق این معین چرا انقدر دروغ می‌گوید؟! در بین دانشجویان بودی و آن‌گاه ایستادی و نگاه کردی‌، ببینی چه‌طوری احمد باطبی را می‌گیرند و چه‌طوری بچه‌ها را از بالای طبقه‌ي سوم پایین می‌اندازند! که چگونه چماقداران‌ات به وظایف‌شان عمل می‌کنند! معین حتی به خودش زحمت نداد به حکم باطبی و دیگران اعتراض کند. حتی دانشجویان کوی را اوباش و اخلال‌گر خوانده‌بود. حالا آمده‌است با چه رویی خودش را مصلح می‌خواند و از دانشجویی که چشم‌اش را صابون زده‌است و نمی‌بیند هنوز هم‌دوره‌ای‌هایش که معین آن‌ها را اوباش خواند در بند هستند، از این دانشجو می‌خواهد از او حمایت کند تا در دانشگاه گل بکارد. مگر در این دوره‌ی 10 ساله‌ی وزارت‌اش چه گلی به سر دانشگاه‌ها زد؟! که حالا می‌خواهد در ریاست جمهوری‌اش تکرار کند؟! جز این‌که پولی کردن و خصوصی‌سازی دانشگاه‌های دولتی را باب کرد؟! مگر در همین دوره‌ی معین نبود که هر اتفاقی که تا آن زمان ناممکن و غیرقابل‌تصور بود در دانشگاه به وقوع پیوست؟! مگر در همین دوره‌ی معین نبود که چماقداران وارد دانشگاه شدند؟! حتماً این‌بار می‌خواهد از وجودشان در کوچه و خیابان برای تأدیب اوباش استفاده کند! مگر در همین دوره‌ی معین، دانشجویان کتک نخوردند و معین سکوت کرد؟! مگر آقاجری را که گرفتند و اتهام ارتداد به او زدند، نباید معین به خاطر همکارش در وزارت حرفی می‌زد؟ پس چرا سکوت کرد؟! اصلاً معین به‌جز سکوت کار دیگری هم بلد است؟! حالا هر کس می‌خواهد بیاید ببیند در کلاس‌های عمومی دانشگاه تهران چه درس‌هایی ارائه می‌شود و چگونه اساتید محترم قصه‌ی بی‌بی گوزک و بز اخوش برای دانشجویان تعریف می‌کنند. معین که از اداره‌ی یک جامعه‌ی فرهنگی برنیامد، چگونه می‌تواند مسئولیت ریاست جمهوری را قبول کند؟! حتماً با توکل به خدا و اتکال به نیروی سپاه جن!
معین باز هم می‌خواهد شعار بدهد و دیگران را جلو بیندازد، اما وقتی این اندک پتانسیل مردم هم تمام شد، با یک جامعه‌ی مرده و یک مشت زندانی چه می‌کند؟!
آقای معین خوب نگاه کن، به دست‌آوردهایت خوب نگاه کن. در دانشگاه تهران دیگر نشریه‌ای چاپ نمی‌شود و نشریه‌های کوی اخبار ورزشی انتشار می‌دهند! دیگر در انجمن‌اسلامی کسی نیست که جلوی چرندیات‌تان بایستد. دیگر در این دانشگاه جنبنده‌ای نیست و همه‌ی جنبش‌ها از بیرون به این‌ فضای مرده القا می‌شود. این محصولی است که شما به بار آورده‌اید. تخم خفقان و ترس و انفعال را شما در این دانشگاه کاشتید و بر پیکر نیمه‌جان‌اش در تیر 81 و پس از آن در 16 آذر 83 گرد مرگ پاشیدید.
البته معین خیلی هم بی‌سیاست نبوده‌است، اول تحریک، بعد سرکوب و سرآخر خفقان و حالا هم می‌خواهد لاشه‌هایمان را چال کند. دست‌اش درد نکند.این دانشگاه فقط یک چیز کم دارد، فقط منتظر است گروه فشار معین کلنگ به دست بگیرند و به کل خراب‌اش کنند. که حتماً در طی سال‌های ریاست جمهوری به این افتخار هم نایل می‌شود و این بار به عنوان یک مسئولیت سیاسی و نه فرهنگی، به فرهنگ‌کشی سرافرازمان می‌کند.
معین باز آمده‌است تا مردم را بر سر دو راهی بد و بدتر گیر بیندازد تا پای صندوق‌های رأی بیایند. اما آقای معین شک نکن که شما بدتر هستی و بدی وجود ندارد و بدتر به حکم بدتر بودن نباید انتخاب شود.
درود باد بر دکتر معین نماینده‌ی فرهنگ کشی ایران. ان‌شاءالله با نادر شاه و چنگیز خان مغول محشور شود!
سر آخر این‌که متأسفم برای جامعه‌ای که به این دانشگاه چشم دوخت‌است، متأسفم برای دانشکده‌ی فنی که زمانی حرمت دانشکده‌هایش می‌خواندند و امروز لمپن دانشکده‌ها شده‌است. متأسفم برای انجمن‌اسلامی که در گه خودش غلت می‌زند. متأسفم برای آزادی بیانی که معین دم از آن می‌زند و می‌خواهد به ما عرضه کند. متأسفم برای فرهنگ نداشته‌مان که معین می‌خواهد به ما تزریق کند. متأسفم برای خودم که چه‌قدر کردم تا به این لاس‌وگاس بیایم.
برای وبلاگستان که هاله را از دست داد هم به‌شدت متأسفم.
پی‌نوشت:
در این جلسه جهت اعتراض به سانسور خبری صدا و سیما در برنامه‌ی 16 آذر 83 از فیلم‌برداری و عکس‌برداری خبرنگاران آن‌ها ممانعت به عمل آمد.




کارگر بودن خود عین بدبختی است! 


امروز روز کارگر است! روزی که به کارگران نسبت داده‌اند تا برای تمام حقوق نداشته‌شان، از صبح تا شب سر کار بروند. روزی که مدافعین حقوق کارگران که پس از کشتار اوایل انقلاب 57 تعدادشان انگشت‌شمار شده‌است؛ از جنبش کارگری سخن می‌گویند که هیچ نمود خارجی ندارد! و برای رسیدن به اهداف پوسیده‌شان دست به دامان همه‌ی نهادها می‌شوند و از طرفی با سنگ‌اندازی مسئولین مواجه می‌شوند و از طرف دیگر رسالت خود را فراموش کرده و دست به دامان خود کارگران می‌شوند. آن‌ها در حالی کارگران را به بزرگ‌داشت این روز فرامی‌خوانند که کارگران حتی نمی‌دانند که امروز روز آن‌ها است! در حالی آنان را به جنبش جنبش و اعتصاب فرامی‌خوانند که آن‌ها از فرط اعتیاد حتی توان کار کردن ندارند. در حالی داعیه‌های خود مبنی بر ساعات کار زیاد را مطرح می‌کنند که کارگران به ساعات اضافه‌کاری چشم دوخته‌اند! در حالی حقوق کارگران را زیر خط فقر اعلام می‌کنند که کارگران حقوق پنج ماه گذشته‌شان را دریافت نکرده‌اند. در حالی از فقر خانواده‌های کارگران سخن می‌رانند که آن‌ها برای آن‌که بی‌کار نشوند، روز کاری را از فرط گرسنه‌گی در اتاق‌های کارگری به‌ سر می‌برند.
تا به کی فعالان حقوق کارگران باید این‌قدر آرمان‌گرا باشند؟! تا به کی می‌خواهند داعیه‌ی برتری کارگر بر سرمایه‌دار داشته‌باشند؟! بدون این‌که حتی حرکتی بکنند. تا به کی می‌خواهند از نداشته‌های کارگران برای شعارسازی استفاده ‌کنند؟! تا به کی می‌خواهند فیلم معنای زنده‌گی را ببینند و در انتظار روزی که کارگران زبان امپریالیسم را از حلقوم‌اش بیرون بکشند، شعار دهند؟!
شرایط امروز برای ما به گونه‌ای رقم خورده‌است که بسیار عبث به نظرمی‌رسد که از حقوق نداشته‌ی کارگران و یا حقوق ازدست‌رفته‌شان سخن‌پراکنی کنیم. به جرئت می‌گویم که نسبت به سی سال پیش تنزل کرده‌ایم. ما امروز با مشکلات کارگران مواجه نیستیم؛ با معضلات کارگران روبروییم. با معضل اعتیاد که در کارگاه‌های ساختمانی بیداد می‌کند. با معضل گرسنه‌گی و گرسنه نگه‌داشتن که در همه‌ی کارگاه‌ها وجود دارد. با معضل فحشا که از دل این قشر و این کارگاه‌ها به بطن جامعه ساری می‌شود. با معضل زشتی معیشت و بهداشت که قشر کارگر را پست نگه می‌دارد و فرهنگ ما را فلج می‌کند. با معضل قومیت که میان کارگران تفرقه می‌اندازد. با معضل شایسته‌سالاری که به‌ویژه از دست‌آوردهای دولت دوم خرداد است تا کارگران توسط خودشان در نطفه خفه شوند.
کارگر ایرانی امروز حقوقی برای از دست‌دادن ندارد، مجبور است کار کند! وقتی بعد از هزار زحمت و گرسنه‌گی و بدبختی برایش کار پیدا شده، قرارداد و حق بیمه و اولاد و مسکن برایش معنی ندارد. قرارداد ببندد که چه شود؟! تا به جای165 هزار تومان، 122500 تومان در ماه بگیرد؟! حق بیمه بگیرد، عوض‌اش پول داروهای بچه‌اش را نداشته‌باشد؟! حق اولاد بگیرد و عوض‌اش فرزندش به مدرسه نرود؟!حق مسکن بگیرد و عوض‌اش به خاطر نداشتن کرایه‌ی خانه شب را بدون سرپناه بخوابد؟! حق خواربار بگیرد و عوض‌اش در سال هم یک وعده غذای درست و حسابی نخورد؟!عیدی و پاداش دریافت کند و در عوض شب عید پول نداشته‌باشد برای فرزندش لباس بگیرد؟! نه! کارگر ایرانی مجبور است در این شرایط کار کند که اگر نکند به تریج قبای هیچ‌کسی برنمی‌خورد و فقط خودش از نان‌ خوردن می‌افتد. کارگر ایرانی چیزی برای ازدست‌دادن ندارد ، تنها چیزی که برایش مانده‌است همان نیروی کار و سلامتی است که هر روز رو به تحلیل می‌رود. اما این هم عذاب‌اش نمی‌دهد. مشکل‌اش نیروی کاری است که به علت نداشتن تغذیه‌ی درست، بهداشت مناسب و به‌ویژه اعتیاد کمرشکن هدر می‌رود. اعتیاد کارگران را از درون فسیل می‌کند. از هر چهار کارگر امروز 3 نفر سیگاری هستند و 1 نفر معتاد است. این چیزی است که به چشم خودم می‌بینم! این آمار جامعه را فلج می‌کند و به قهقرا می‌کشاند. بارها به چشم خودم کارگرانی را دیده‌ام که برای کار از شهرستان به تهران آمده‌اند و بعد از چند ماه به خاطر اعتیاد برای کرایه‌ی راه برگشت‌شان درمانده‌اند. این دردآور است. تمام وجودم به آتش کشیده‌می‌شود وقتی می‌بینم پیمان‌کاری حقوق کارگرش را 6 ماه به تعویق می‌اندازد و پس از اعتصاب کارگر را اخراج می‌کند بدون این‌که کارگر بتواند حقش را دریافت کند و یا حتی حرفی بزند. آیا این پول‌ها همان پول‌هایی نیست که با آن برج ساخته می‌شود و به قیمت‌های گزاف به فروش می‌رسد که حتی کارگر نمی‌تواند صفرهای این رقم‌ها را بشمارد؟! این پول با آه کارگر همراه است. این عمل عین برده‌داری است. به همان خدایی که می‌پرستید و همان اسلامی که قبول دارید قسم که این‌ها مسلمان نیستند! اینان خود فرعون‌اند. نه تزار هستند و نه به نظام امپریالیستی تعلق دارند، نه! خود فرعون‌اند که حکم‌رانی می‌کنند.
کارگر بودن عار نیست ولی عین بدبختی است.
پی‌نوشت:
برای پدرم که چهل سال است این عنوان را یدک می‌کشد و برای سالم زیستن رنج کشیده‌است.