<$BlogRSDUrl$>

 


سرنوشت آزاده 


او خودخواه‌ترین موجودات است
از این رو خدایی قهار می‌آفریند
تا بر دیگران خودنمایی کند.

او خود موجودیت مطلق است
مرکز جهان می‌شود
و خدایی از مطلوب خود می‌آفریند
آن‌گاه زنده‌گی می‌کند تا به خدای خود برسد
پویا
راه‌بر
و راه‌رو
به حقیقت مطلق برسد
قلب جهان شود و به اوج هستی‌اش رسد
خود را غرقه در حقیقت و حقیقت را غرق از خود بیند
تا نهایت آن‌چه هست را دریابد و نیست شود
فنا شود
چون شرری
بر مخیله‌ی نظاره‌گران تثبیت شود
آه
دریغا!
پوچ است
پوچ!


پی‌نوشت:
1- این وبلاگ گروهی به اسم راهیان سپیده که به همت راوی، احمد سیف و خانوم حنا در رابطه با فرهنگ راه‌اندازی شده، معرکه است. خصوصاً این‌که اصلاً لحن رسمی ندارد و اهالی آن اهل قلنبه‌گویی نیستند. خب، من یکی که به کل طرف وبلاگ‌های گروهی هم نمی‌روم، از این وبلاگ خیلی خوش‌ام آمد. حالا شما هم اگر می‌خواهید به این وبلاگ لینک بدهید تا به زعم خود بتوانید متولیان این امر خیر را یاری رسانید.
2- این روش تبلیغ راهم از فؤاد شمس در تبلیغ آشوب یاد گرفتم. که خب، فکر کنم کارآمد است. هر چند آن موقع خیلی گرفتار بودم و نتوانستم در وصف آشوب چیزی بنویسم. و از این بابت کمی هم دچار عذاب وجدان کاذب شدم. اما خب، با این حال اگر هنوز هم شما آشوب را ندیده‌اید. حتماً به این سایت ارزشمند سر بزنید.
3- چیزی که این روزها در وبلاگ‌ستان رایج شده‌است، ناسزاگویی یک عده بی‌فرهنگ است که هر بار با نام یک نفر می‌آیند و کامنت‌های بی‌ادبانه برای دیگران می‌گذازند. درست است که همیشه سعی داریم فضای وبلاگستان را به سمت دموکرات‌بودن ببریم. اما کمی منطقی اگر نگاه کنیم، می‌بینیم ناسزاگویی ضمن ایجاد تنش فضای بحث آزاد و کارا را از بین می‌برد و از طرف دیگر کار این عزیزان ناسزاگو به کل ایراد را دارد. اصلاً گیرم ناسزاگویی کار بدی نباشد، خب اگر بد نیست چرا با نام دیگران این کار را می‌کنید؟! اگر هم این کار بد است، که چرا اصلاً این کار را انجام می‌دهید؟! دیده‌ایم بعضی موقع‌ها، افراد برای تابوشکنی کاری را می‌کنند و برای این‌که با مخالفت مواجه نشوند از نام جعلی یا مستعار استفاده می‌کنند( مثل خود من در این وبلاگ!)، خیلی خیرخواهانه اگر نگاه کنیم کار عزیزان را تابوشکنی تلقی می‌کنیم که در جهت رسیدن به فضای لجن‌آلود وبلاگستان و هر چه بیش‌تر هم‌خوانی آن با فضای واقعی جامعه پیش می‌روند! اما والله دیگر انقدر محافظه‌کاری هم خوب نیست. کمی شجاع باشید و با نام خودتان بد و بی‌راه بگویید. لااقل اگر حرمت خود و دیگران را نگه نمی‌دارید، حرمت ناسزاگویی را نگه دارید. دیگر الآن اگر بخواهیم هم نمی‌توانیم به کسی ناسزا بگوییم. با این کارتان سبب می‌شوید اهالی محترم وبلاگستان به یک دروغ‌گویی جمعی دچار شوند یا دچار خودسانسوری اکید شوند که البته هزار مرتبه از ناسزاگویی بدتر است. خصوصاً دومی که هم ضرر دنیوی دارد و هم اخروی! خب، نامسلمان‌ها! این چه کاری است که در این ماه رمضانی، که همه‌گی بنده‌گان خدای قهار به عبادت مشغول‌اند ناخواسته پرونده‌ی اعمال آن‌ها را مکدر می‌کنید؟! بگویم اطلاعات و ارهابیون پیدای‌تان کنند و دارتان بزنند؟ نام این عزیزان برای‌تان مهم نیست، جان خودتان چی؟! پس‌فردا اگر گیوتین ارهابیون آمد در خانه‌تان نگویید چرا. از ما گفتن بود.
4- گذشته از این بحث ناسزاگویی، این وبلاگستان پر است از آدم‌های خوب و دوست‌داشتنی و البته نیکوکار! مثلاً یکی از این انسان‌های نیکوکار هر وقت که من مطلب جدیدی می‌نویسم، عوض من پینگ می‌کند. که ان‌شاءالله اجرش با آقا امام‌الزمان! حالا این بار هم از دوست نادیده( شاید هم دیده!) می‌خواهم به یمن نوشتن این افاضات در پی‌نوشت عوض من پینگ کند تا خدا ان‌شاءالله به حق این ماه مبارک و بدبختی‌های‌اش صد در دنیا و هزار هزار کرور در آخرت عوض‌اش بدهد و اصلاً یک خانه در بهشت نصیب‌اش کند. تا لااقل مثل من مجبور نباشد در خانه‌ی پدری بماند. البته استفاده از خانه‌ی بهشت منوط به مردن است که خب نمی‌دانم این دعا را جایز است در حق این عزیز بکنم یا نه؟! حالا علی‌الحساب عوض من پینگ کن تا ببینم چه دعای دیگری می‌توانم بکنم!




یادش گرامی 


نمی‌دانم باید خوش‌حال باشم یا ناراحت! علی افشاری دبیر سابق دفتر تحکیم وحدت، فعال دانشجویی سال‌های پیش و مرد پخته‌ی این سال‌ها از ایران رفت. رفتن که نه! عملاً فرار کرد.
علی افشاری در مرداد ماه 84 طی نامه‌ای که در رسانه‌ها تحت عنوان افشاگری منتشر شد از ریاست قوه‌ی قضائیه- هاشمی شاهرودی- خواسته‌بود که دادگاه‌اش را علنی برگزار کنند. اما چه دادگاهی؟! علی افشاری در سال‌های اخیر، پس از واپسین دوره‌ی زندان‌اش( یک سال حبس تا سال82) هیچ‌گونه تخلف قانونی و تشکیلاتی‌ای نه در دفتر تحکیم و نه در سخنرانی‌هایش نداشته‌است. تنها جرم افشاری چه در سال‌های اخیر که مرد پخته‌ی سیاست است و چه آن زمان که از رهبران جنبش دانشجویی بود؛ اندیشیدن، صراحت، شجاعت و از همه مهم‌تر توان بالای تشکیلاتی‌اش بود و هست. این درست چیزی است که کسانی آن را برنمی‌تابیدند. از این رو او باید حذف می‌شد. چه آن زمان که از هدایت‌کننده‌گان جنبش دانشجویی بود( اوایل دوره‌ی اول خاتمی تا بعد از کنفرانس برلین) و چه اکنون که از راه‌بران و تئوری‌پردازان تحکیم بود؛ خاری بود در چشم راست‌های نظام حاکمیت. اما مگر می‌شد به این ساده‌گی و در این شرایط، او را که خود سخن‌گوی خود و اندیشه‌ساز و اندیشه‌پرداز بود حذف کرد؟! اما این بار حاکمیت اشتباه نکرد، دهان همه را با هم بست. به هر دو طرف امتیاز داد و بار دیگر با قربانی کردن حق آزادی بیان و اندیشه، با پاک کردن صورت مسئله همه را ساکت کرد. آن‌ها از یک سو برای افشاری حکمی سنگین بریدند تا راست‌های افراطی مخالفتی نکنند و از سوی دیگر با باز گذاشتن راه برای او راه بر اعتراض چپ‌ها بستند. تا فردی را از مخالفین داخلی کم کند و به اپوزیسیون خارج از کشور بیافزاید. کاری که نه امروز، ولی در آینده‌ای که معلوم نیست تاوانی بزرگ برای کشور به دنبال خواهد داشت. آن‌ها نباید فراموش کنند که هیچ نظمی پایدار نیست. مخالفین ناکارآمد امروز، پتانسیلی برای ماخالفت کارای فردا خواهد بود. اما کارایی به چه معنا؟! این کارایی به سمت ویرانی می‌رود یا آبادی را منتج می‌شود؟ این بحث در نهایت پیچیده‌گی‌اش، یک جواب ساده دارد:" جریان‌های حاکم بر ایران بر اساس تعصب و تظلم است و نه تفکر و جریان بی‌تفکر محکوم به شکست است." چیزی که تنها به ضرر منافع ملی است. چیزی که سال‌های سال در این مملکت به هیچ انگاشته‌شده‌است.
حکمی که برای علی افشاری بریده‌شد، هنوز هم به درستی معلوم نیست و هیچ رسانه‌ای هنوز از جزئیات آن خبری نداده‌است و حتی بسیاری از رسانه‌های مطرح خود خبر را هم سانسور کرده‌اند! خبری که من به دست آوردم اول از طریق یکی از دانشجویان و متکی به یک نشریه‌ی دانشجویی بود و بعد از آن هم خبرگزاری ایران‌پرس‌نیوز. که البته زمین تا آسمان با هم فرق داشتند. آن نشریه‌ی دانشجویی خبر از یازده سال حبس، ممنوع‌الخروج شدن و سفر به ایرلند داده بود و در مقابل ایران‌پرس‌نیوز، خبر از شش سال حبس، ممنوع‌الخروج شدن و سفر به کانادا!
درباره‌ی ایران‌پرس‌نیوز چیز چندانی نمی‌دانم. اما چند روز پیش که در این نشریه‌ی دانشجویی که توسط ابراهیم نبوی پشتیبانی می‌شود! خواندم که افشاری پس از‌ آن‌که به 11 سال حبس محکوم شده‌است و البته ممنوع‌الخروج هم بوده، ایران را به مقصد ایرلند جهت تحصیل در آن‌جا ترک کرده‌است؛ پاک به هم ریختم. هر چند می‌دانستم علی افشاری ایران را ترک کرده‌است، ولی اکاذیب نبوی باورکردنی نبود. چرا که او خوب بلد است با پس و پیش کردن واژه‌گان و حرافی‌های بی‌جا- که البته خودش خیلی مایل است آن‌را طنز بنامد- شخصیت دیگران را تخریب کند و البته این بار هم بی‌غرض این کار را نکرده‌بود. ابراهیم نبوی مدت‌هاست که مزدور انگلیسی شده و برای بی‌بی‌سی و امثال آن قلم می‌زند. قلم‌اش را عوض این‌که در مرکب فرو کند، در کثافات پست‌اش می‌کند و ذهن گوش‌به‌زنگان بی‌بی‌سی را از نکبت پر می‌کند. این بار هم بی‌غرض نبود. از کسی که خودش با کلی لباده و دستمال یزدی کشیدن به خایه‌ی این ملا و آن گردن کلفت آن طرف رفته و حالا هم مزدور شده‌است؛ نباید انتظار داشت که وجدان کاری داشته‌باشد، بااخلاق باشد و... کسی که زمان انتخابات دور اول ریاست‌جمهوری در همان نشریه‌‌ی دانشجویی در دفاع از هاشمی، معین را می‌کوبید و امروز هم فریاد اصلاحات را با هاشمی‌رفسنجانی سر می‌دهد. باید هم با یک نفر از رادیکال‌های سیاسی این‌طور خامصانه برخورد کند. لابد این بار هم بی‌بی‌سی اطعام‌اش کرده‌است کسی چه می‌داند؟!
باری، نامه‌ای که خیلی‌ها هم‌چون مسئولین سایت روز آن‌را چون نامه‌ی فرج سرکوهی افشاگرانه و نشانه‌ای از یک انقلاب و تحولی دیگر چون خرداد 76 می‌دانستند، تنها سبب شد علی افشاری متواری شود. حالا دیگر بد نیست این عزیزان هم تا حدی تصورشان را عوض کنند. کمی واقع‌گرا باشند. به چه چشم‌اندازی می‌نگرند؟! به چه چیزی دلخوش‌اند؟! در برج تئوریک خودشان نشستنه‌اند و هنوز هم اندیشه‌ی کهنه‌شان را توجیه می‌کنند. جنبش دانشجویی در گه خود غلط می‌زند و این‌ها به همین هم راضی نیستند. تحکیمی‌ها هر روز مثل سگ و گربه به هم می‌پرند و آقایان هنوز هم تفکر پوسیده‌شان را جار می‌زنند. هنوز دم از روشن‌فکری دینی می‌زنند. و با لاشه‌ی این تفکر پوسیده تنها ترمز دیگران می‌شوند.
به هر حال علی افشاری هم به جمع اپوزیسیون خارج از کشور پیوست. حال شاید کسی مثل نبوی و امثال او( البته نه صراحتاً!) بگویند سازش کرده و شاید هم کرده‌باشد. شاید زیرکی به خرج داده‌باشد و از مرزهای باز خارج شده‌باشد و هزار شاید و اما و اگر دیگر. هنوز هیچ خبرگزاری‌ای خبر درستی در مورد او منتشر نکرده‌است. و شاید همه منتظرند تا او باز هم افشاگری کند و آن را پرچم کاوه کنند و جار بزنند و عربده بکشند؟! علی افشاری دیگر مرده‌است. اگر او به زندان می‌رفت هم می‌مرد و حال که از ایران رفته‌است هم مرده‌است. کار علی افشاری مبارزه‌ی پراتیک بود و این کار از خارج از کشور ناممکن است. باید قبول کرد که او در زنده‌گی سیاسی‌اش مرده‌است و به نظر این اولین بار است که حاکمیت ایران عاقلانه یک نفر از مخالفان‌اش را حذف کرد. بدون خون‌ریزی و بدون تنش. یادش گرامی باد؛ حضورش در تحکیم مسرت‌بخش بود.
عزیزانی که دم از چپ می‌زنید و به راست می‌پیچید فراموش نکنید که هنوز ماهیت دستگاه قضایی و اطاعاتی-امنیتی کشور تغییر نکرده‌است! هنوز هم اندیشه‌کشی می‌شود. گاه با پرداخت بها و گاه بی پرداخت بها. خیلی هم دم از حقوق بشرتان نزنید، آن‌ها اگر بخواهند، می‌توانند موضوع را تا این حد مسکوت بگذارند که حتی هیچ رسانه‌ای از آن چیزی ننویسد. بروید عوض لمپن‌بازی و بچه‌بازی‌های سیاسی‌تان کمی فکر کنید که به کجا دارید می‌روید. دور خودتان می‌چرخید. در گه‌تان غلط می‌زند و پس‌ماند تهوع‌تان را قرقره می‌کنید. دست مریزاد عزیزان! واقعاً نشان دادید که تا چه حد می‌توانید خود و دیگران را نابود کنید.
هیچ وقت جنبش دانشجویی تا این حد در ضعف نبوده‌است. هیچ وقت مقام دانشگاه تا این حد زیر سؤال نرفته‌است. به کجا دارید می‌روید؟!!




پاییز 


امروز که به پارک رفته‌بودم، تازه متوجه برگ‌های زرد درختان شدم. امسال پاییز چه زود رسید. شاید هم من خیلی دیر متوجه شدم. آن‌قدر درگیر روزمر‌ه‌گی خودم شده‌ام که حتی تغییر به این چشم‌گیری را هم متوجه نشدم. هوا سرد شده‌است و چند روز دیگر بادهای پاییزی مجال نمی‌دهند که آزادانه در پارک قدم بزنی. نمی‌دانم چرا؟ اما با همه‌ی زیبایی‌های پاییز، هیچ گاه احساس خوش‌آیندی نسبت به آن ندارم. شاید این ترس به ریشه‌ای قدیمی در ترس از مدرسه خلاصه شود. اما این دلیل در عین استوار بودن احمقانه است. من حتی الآن هم که در قید درس‌هایم نیستم، این احساس موهوم را دارم. به نظرم این احساس نسبت قریبی با مرگ دارد. مرگی که در پاییز زمزمه می‌شود و کلاغ‌ها چاووش کاروان مرگ می‌شوند و برگ‌های زرد نماد آن. و آن‌گاه مرگ تدریجی آغاز می‌شود و خود را می‌کشد تا در زمستان اوج می‌گیرد. به نظرم احساس ترس‌ام بیش‌تر به مرگ می‌کشد تا زنده‌گی. هیچ کس نمی‌تواند ادعا کند که از مرگ نمی‌ترسد. حتی کسانی هم که خودکشی می‌کنند؛ به نوعی از آن در هراس‌اند. هیچ کس استثناء نیست. مرگ از آن رو که موهوم است، ترس می‌آفریند. و پاییز مرگ می‌آفریند.
ولی این پاییز به نظرم عجیب می‌آید. افکار من مالیخولیایی شده‌است. در عالم بین طبیعت و ماشینیسم، در خلسه‌ای مسخره بی‌جهت زنده‌ام. دیگر خوب فهمیده‌ام که من ماینند دیگران شاد نیستم. دلایل شادی انسان‌ها عموماً احمقانه است و من هیچ دلیل احمقانه‌ای برای شاد بودن نمی‌بینم و این احساس به ذات رقت‌بار است. به هیچ زنده‌ام و هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز ندارم. تنها ترس از چرخ زدن در دنیای دیگران است که مرا فرامی‌گیرد و در کوچه بن‌بستی به دام می‌اندازد و می‌فشارد.
به دلایل احمقانه‌ای زنده‌ام. کارهایی از سر اضطرار که بی‌دلیل زنده‌گی مرا کش می‌دهند. دیگر قدرت تصمیم‌گیری را از دست داده‌ام. جمع کردن افکارم به حدی سخت شده‌است که حتی قدرت روی کاغذ آوردن هم ندارم. به بیراهه رفته‌ام و باید تاوان بدهم. همه‌ی کارهایم نیمه‌تمام مانده‌است و تصور نیمه‌تمام رها کردن‌شان آزارم می‌دهد. با این حال تصویر این زنده‌گی به نظر همان چیزی می‌آید که مقدر شده‌است. نوشتن از هر نوع‌اش نیاز به تحلیل و مهندسی اندیشه دارد و من به وضوح قدرت تحلیل را از دست داده‌ام. در هراس از ناممکن‌ها به مرگ تدریجی تن داده‌ام.
آیا روند زنده‌گی من به خودی خود، این مرگ را نزاده‌است؟ من به مرگ تدریجی نزدیک شده‌ام و درست در آستانه‌ی آن هستم. این پاییز خیلی عجیب است.




عصمت ننگین 


جنون ویران انسانی که
زنده‌گی‌اش را بر سر راهی نهاده‌است
که نیمه‌شبی دخترکی معصوم را به خود کشد
ویران می‌کند
آن سو دخترک از ترس مویه‌ای کشد
و ترس زبان‌اش را به کام فرو برد
و آن گاه دخترک
بهت‌زده و بهتان‌خورده
به معصومیت ازدست‌رفته‌اش می‌نگرد
و مرد، مغرور هم‌چنان بر سر راه
ورود معصومان را پاس می‌دارد!




شعار انقلابیون 


تنها یک جمله، تمامی اعمال انقلابیون را توجیه می‌کند:
ما هیچ تصوری نداشتیم...