<$BlogRSDUrl$>

 


خاوران 


خورشید مشرق زمین رو به خموشی می‌رود
دیگر از عشق سخن مگو
از عشق سخن مگو

وقتی که پاسبانان زنجیر بر گردن‌اش افکنند
عشق را چه حاجت!

"نه!
با من از عشق مگو
از زندگی مگو
من مرگ را زیسته‌ام
زندگی را ریشخند کرده
تحقیرش کرده‌ام
من، مرگ را زیسته‌ام
نه با ترس از خداوندگار این کهن دژ
و نه با عشق به او
من زندگی را تحقیر کرده‌ام
مرگ را زیسته‌ام..."

و آن‌ها به خون‌مان تشنه‌ بودند

یکی نگاه کن
اینک...
پاسبانان اخلاق کهن
نیکوکاران ادوار تاریخ‌اند
به دست‌آورد خود تکیه زده
ریش‌خندمان می‌کنند.

و ما...
زنجیر بر دست و پا
به تصویر تیغ عدالت خیره‌ایم
که اینک،
راست بر گلوی نیک فرزندان مشرق زمین فرود آید
اما،
آیا باید فریادی کنیم؟
و گر شکوه‌ای بریم به چه کسی؟
به کدامین قبله و خدای؟

آه!
ای اورمزد سیه جامه
از تو متنفرم
رهایم کن
رهایم کن تا در غرقاب خون عزیزانم
سیر غوطه‌ور شوم
رهایم کن...

بهمن 1384