زیر گنبد کبود سرتون رو درد نیارم . از اون روزگار خیلی وقته که میگذره. شاید هم نه؟! به هر رو، نسلها اومدن و رفتن و هنوز عمو مترسکه با اون ریخت ایکبیرش تو آسمون خدایی میکرد و گروه قلدرها همه جا جار میکشیدن که: این نعرهها رو سر میدادن و علوم قدیم و سنت و خرافه رو دست گرفته به تحقیر زیردستشون دامن میزدن. بعد هم میگفتن که: ملت رو زمین هم، بیچارهها از زور ترس یا حماقت و یا هر چیز دیگه دم برنمیآوردن و هر روز تو کنیسه و مسجد و دیر و کلیسا، این یارو رو عبادت میکردن. تا این که نمیدونم چی شد؟! گردش زمین دگرگون شد یا آسمون دیگه اون ور تاب نمیخورد که برگ روزگار برگشت. یه عده آدم که بهشون میگفتن فمنیست و عدهی قلدرها هم اسمشون رو گذاشتهبودن فاشیست، دست به دست هم دادن که: حالا فکر نکنین که به این سادگی همه چیزها هموار شد تا اونها حرفشون رو بزنن. گروه قلدرها که اول خیلی به زورشون میبالیدن به این جماعت میگفتن: اما وقتی دیدن که گوش این جماعت به این حرفهای بدهکار نیست و هر روز کرور، کرور آدم به خیلشون اضافه میشه، همهجا پر کردن: تا اینکه سی سال پیش؟! نه! سیویک سال پیش نسیمی به پیکرهی جهانیان وزید و دختری به دنیا اومد که خیلی سرتق و تقص بود و هیچ به حرف زور سر خم نمیکرد، یا بعداً فهمید که نباید سر خم نکنه. دختر پس از کلی غور و تفحص در احوالات مردم اطراف و اکناف به فراست دریافت که همه چیزها یا لااقل خیلی چیزها زیر سر اون مترسکست که بردنش تو آسمون. این شد که از مدارج علمیه و معنویه و اخلاقیه و مادیه و انسانیه به حدی خودشو بالا برد که روزی بر فراز آسمون بلند شد که: باری، این رو گفت و اولین عرش خداییشو تو وبلاگستان به پا کرد. تا حالا پایگاههای بعدی رو کجا؟ نمیدونم! امروز دیگه سی سال یا سیویک سال میشه که این نسیم بر پیکرهی جهان میوزه و ندای آزادی رو سر میده و نگارنده تو همین لحظه که این خطوط رو تموم میکنه، سخت امیدواره که در آیندهای بس دور و شاید هم نزدیک این ندا به فریاد بدل بشه و نسیم به طوفان! پینوشت:
|
|
ارتباط با منmehrdad.goorkan AT gmail |