چه کسی میداند که من همهی آرزوهایم را همهی خیالاتم را و همهی رویاهایم را در آن شب سرد از زمستان کهن در آتش سوختم تا زنده بمانم؟ که میداند که آن رویاها چه شیرین چه جذاب همهی هستی من بودند؟ رویاهای سراسر خوشی سرخوشی مستی! خیال خوش! دیگر ز آن شبهای زیبا رویایی، پر ستاره اثری نیست شبهایی که تا هفت اقلیم خدا را در ملکوت میدیدم! آه! که شبها چه ملالآور، سیاه و سرگردان شدهاند دراز و تنگ، با همه همت و جسارت خود مرا تنگ در خود میفشارند نه! گمان نکنم که از این رهگذران نیز- اینها که هر روز مرا دیدهاند که در خود خمودهام که هر روز با افسوس و آه لعنت و نفرین مرا خیره نگریستهاند- کسی باشد که باور بدارد من هم روزگاری شاید بس دور و شاید دورتر رویاهایی داشتهام که من هم رویاهایم را دوست داشتهام که من هم انسانی بودهام، همچو همهی آنها که هر روز از این میدان میگذرند و هر روز تا شب سخت کار میکنند یا نمیکنند؟! و شب هنگام در رویاهایشان به خواب میروند رویاهای سراسر خوشی سرخوشی مستی! خیال خوش! و آنگاه، سحرگاه بار دیگر همچو هر روز در چشمانام خیره شوند تا سر به زیر افکنم به پنجاه تومان پولشان قناعت کنم پنجاه، صد، دویست... نه، نه! همین لطف از آن بزرگواران مرا بس است آری پنجاه تومان لطف از آن بزرگواران! "آیا میدانم همهی هستیام را و همهی زندگیام را به آنها مدیونام؟ آیا میدانم، پنجاه تومان لطف آنها چه مبلغ هنگفتی است؟ وجدانهای پولادیشان را شادمان و دلشان را راضی کند! اما... آیا که میداند که آن شب زمستانی چه سرد بود جانکاه بود؟ و لیک که میداند که آن آتش... آن آتش که همه رویاهایم را بلعید چه گرمابخش بود؟ چه زندگیبخش؟ و چه زندگیای به من بخشید؟ که میداند که آن شب، من چهگونه با اشک و آه همه آرزوهایم را سوزاندم همه رویاهایم را و همه آنچه بدان خوش بودم همه را در آتش سوختم تا خود را نجات دهم تا زندگیام را... همهی آنها سوختند سرمای زمستان همه دوستانام را در ربود پدرم را مادرم را و همه کسام را من ماندم و من و زندگی من و تصویر این میدان کثیف و رهگذراناش آه! نه! رویاهای شیرینم همه سوختهاند آن تصاویر دلربا دیگر با من نیستند تا در آنها اوج گیرم به ملکوت روم و خدایگان را بر تخت به نظاره بنشانم ملکوت من در آن شب سرد زمستانی سوخت خاکسترش را باد برد به کجا؟ به ناکجا؟ به هیچ کجا؟ به هر کجا که دلاش خواست اما آن کجا مرا جایی نبود چرا که دیگر هیچ کجا مرا جایی نبود و اکنون ملول و خسته حسرت به دل از فکر رویاهایم در اندیشهی آنام تا برای خود سرپناهی جویم در آن زنده بمانم و زندگی کنم اما دیگر در کجای این شهر مرا مأمن و سرپناهی هست؟ آنجا را سخت آرزومندم تا در آن جان دهم بدرود!
|
|
ارتباط با منmehrdad.goorkan AT gmail |