<$BlogRSDUrl$>

 


لاله‌های سرخ 


لاله‌های سرخ
لاله‌های سرخ پژمرده ‌شوند
و خون سرخ شهیدان
بر سنگ‌فرش خیابان
دلمه بندد و خشک شود
چون زخمی بر گلوی داغ‌داران نشیند
و فریادشان را به هق‌هق بدل کند

خون سرخ شهیدان خشک شود
لاله‌های سرخ پژمرده شوند
و عبور رهگذران
سرخی خون را بر کف خیابان
به قهوه‌ای بدل کند
و آن‌گاه فریاد خشم مردان قهوه‌ای‌ست
که خواب را بر چشم کودکان نورس دریغ ‌دارد

دیگر زخم‌ها همه خشک شده‌اند
و تراوتی ندارند
دیگر اثری از پاروان خون بر آسمان نیست*
آسمان رو به سیاهی رود
زخم‌ها همه سیاه شده‌اند
زخم‌های سیاه
زخم‌های سیاه
سیاه‌زخم‌های تازه
زخم‌های سیاه
آری، می‌دانم
خوب می‌دانم، باید صبر کرد
شاید آن پیر خوش‌دل راست گفته‌بود:
"طول می‌کشد
ولی زخم‌ها همه خوب می‌شوند
باید آن‌ها را به حال خود گذاشت"
خوب می‌شوند می‌دانم...




بهمن خونین جاویدان! 


صبح رفته‌بودم موزه‌ی عبرت ایران. با این‌که می‌دانستم چه تیپی است و می‌دانستم قرار نیست از دیدن‌اش خوش‌حال شوم، اما رفتم!

از وقتی رسیدم خانه، سرم درد می‌کند و به شقیقه‌هایم فشار می‌آید. تصاویر از پیش چشم‌ام کنار نمی‌رود. تصویر شکنجه‌ها، بعضی از ماکت‌ها و از همه بدتر بدن مثله‌شده و سوخته‌ی کسانی که زیر شکنجه‌ جان داده‌اند.
اسامی در سرم می‌گردند. تصاویر دور می‌زنند و من هاج و واج این وسط مانده‌ام. تصویر عسگراولادی و بادام‌چیان، کمی دورتر آشتیانی و حمید اشرف و بعد خسرو گلسرخی و بیژن جزنی درست کنار هم‌اند. اول سالن دکتر شریعتی کنار مطهری، باهنر و رجایی، بعد غفاری، طالقانی و کمی پایین‌تر هاشمی‌رفسنجانی، کرباسچی و بهزاد نبوی... این اسامی را چند بار در ذهنم مرور می‌کنم، کنار هم می‌چینم و هاج و واج می‌مانم. چه طور خامنه‌ای و زرافشان در یک بازداشتگاه جمع شده‌بودند؟! امروز، هیچ کدام از آن‌ها گویی با هم ارتباطی ندارند؛ لیکن چیزی که همه را در در آن‌جا جمع کرده‌است مبارزه علیه نظام پهلوی است برای پیروزی انقلاب. هر چه فکر می‌کنم درک نمی‌کنم. آیا اگر دیگر گروه‌های مبارز پیروز می‌شدند، وضع تغییری می‌کرد؟ نمی‌دانم. از هر کدام که شروع می‌کنم، گم می‌شوم! به جزنی و فدائیان خلق و مارکسیست‌های امروز و ح.ک.ک و... فکر می‌کنم. بعد آشتیانی و حمید اشرف و مجاهدین خلق. کنار اکثر تصاویر افرادی که زیر شکنجه جان باخته‌اند، نوشته‌شده‌است:" هم‌کاری با مجاهدین خلق." ولی زیر عکس مطهری، رجایی و باهنر به جای مجاهدین نام منافقین به عنوان عامل ترور آمده‌است! یاد تصاویر عملیات مرصاد می‌افتم. یکی از حاضران در مرصاد می‌گفت:" تعداد اجساد عملیات مرصاد به دو کیلومتر می‌رسید." و بعد مریم رجوی را نفرین می‌کرد. یاد دوستم می‌افتم که چون تنها تصویرش به عنوان یکی از جوانان غیور ایرانی(!) از تلوزیون مجاهدین پخش شده‌بود، شش ماه زندان رفت. بعد بادام‌چیان، مؤتلفه و... در طبقه‌ی پایین ماکت گلسرخی درست در سلول روبه‌رویی ماکت سید علی خامنه‌ای است! ما از کجا ضربه می‌خوریم؟ آیا دیگر احزاب آن زمان در دل خود خمینی‌ای نداشتند؟
تصویر محسن مخملباف را می‌بینم، باورم نمی‌شود. از میان زنان مبارز فقط نام پوران پهلوانی و براهنی برایم آشناست. آقایی می‌گوید که پنج ماه در این انفرادی‌ها بوده‌است؛ جلوی هر یک از عکس‌های می‌ایستد و گه‌گاه بهت‌زده، جملاتی می‌گوید. جلوی عکس دختری به نام "ارکلانی" می‌ایستد:" این هم‌دانشکده‌ای ما بود، عضو مجاهدین خلق بود، در مبارز‌ه‌ی مسلحانه کشته‌شد. برادرش مجتبی، زیر شکنجه دوام نیاورد. شهید شد. هم‌بند ما بود، خیلی پسر خوبی بود..."
جلوی بعضی از تصاویر که می‌رسد، سری تکان می‌دهد:" این الآن تو سپاهه" یا " این الآن تو وزارت خارجه‌ست" و" خسرو گلسرخی مرد خوبی بود..." بعد می‌گوید که جلوی دانشگاه یکی از افراد حراست دانشگاه که عضو ساواک بوده به ساواکی‌ها نشان‌ش می‌دهد و بازداشت‌ش می‌کنند...

طبقه‌ی بالا متعلق به وسایل به یادگار مانده از مبارزان است. سیف( از اعضای گروهک ابوذر) است، در نامه‌ای به خانواده‌اش نوشته‌است:" پدر و مادر عزیزم، حالم خیلی خوب است، به خواهرانم منیژه و... سلام برسانید و..." و چند روز بعد اعدام شده‌است! به چه امیدی؟ بالاتر از مرگ؟ برای چه؟

به بخش شکنجه‌گران می‌روم. هر کدام از وسایل شکنجه و شگردها را که می‌بینم یاد خاطره‌ای از دوستان‌ام می‌افتم. شکنجه با بطری را یکی از بازداشتی‌های کوی تجربه کرده‌بود. تجاوز به همسر را یکی از اصلاح‌طلبان، استفاده از دست‌بند قپانی را یکی از زندانیان سال‌های 60 و توهین و هتاکی و ادرار در دهان متهم... همه را شنید‌ه‌ام؛ اما آن مکان حس و فضا را به وجود می‌آورد. هیچ وقت تا این حد این شکنجه‌ها را از نزدیک حس نکرده‌بودم! تنها چیزی که نشنیده‌بودم، تفکیک نکردن ظرف غذا و ادرار بود که گویا به رهبران احزاب اختصاص داشته‌است.
چیزی که برایم دردناک است، این‌که هنوز هم این شکنجه‌‌ها وجود دارد. هنوز هم انفرادی‌ها پر است و حتی به چند درجه بدتر. اما بازیگردان این بازی که بود؟ آیا می‌توان مثل کتاب قلعه‌ی حیوانات این‌ را ذات و درون‌مایه‌ی انقلاب دانست؟ آیا این طرح اسلیمی فرهنگ ایران خود به خود به وجود آمده‌است؟

می‌خواهم خارج شوم که عده‌ای دختر دبستانی را می‌بینم که مسئول فرهنگی بی‌شعورشان به مناسبت دهه‌ی فجر آن‌ها را به موزه آورده‌است! دختران با قیافه‌های وحشت‌زده نگاه می‌کنند و به جای دیدن، بیش‌تر می‌دوند!
به طبقه‌ی بالا می‌روم تا در دفتر انتقادات و پیشنهادات چیزی بنویسم و خارج شوم، به اسامی نگاه می‌کنم، نام ناصر زرافشان- وکیل دادگستری، بازداشت‌شده به سال 52- توجه‌ام را جلب می‌کند. اما هیچ اثری از عکس و یا نشانه‌ای از او نیست!
پسری در دفتر پیشنهادات می‌نویسد:" خجالت‌آور است که نامی از آیت‌الله منتظری نیاورده‌اید." ولی امضا نمی‌کند. می‌نویسم:" به امید آزادی زرافشان" امضا می‌کنم با اسم! بعد می‌ترسم و فوراً اسم‌ام را خط می‌زنم!